فلش بک*پسرک تک و تنها توی کلاس نشسته بود.
همیشه زنگهای ناهار رو میپیچوند و توی کلاس به بهانهی درس و سردرد توی کلاس میموند و به کافهتریائه دبیرستان سر نمیزد.
پسرک پشته میزش نشسته بود، در حالی که یکی از دستهاش روی چونهاش بود و دست دیگه اش روی پاش، سرش رو به پایین متمایل کرده بود و به رمانِ بزرگسالانهاش خیره بود.
آهسته لبهایِ سرخش رو وارده دهنش کرد و با دسته آزادش موهاش رو بهم ریخت.
توی ذهنش کاراکترهایی که داشتن مکالمه میکردن رو آنالیز میکرد و با حس اینکه ممکنه تحت تاثیره موقعیت قرار بگیره، سرش رو بلند کرد و به مقابلش نگاهی انداخت.بار دیگه سرش رو پایین انداخت و به کتابش خیره شد و دوباره غرقِ رمانش شد.
.
.
.
جونگوک دسته نامجون رو گرفت و با ذوق کلماتش رو بیان کرد
- واقعا؟ ریلی؟
نامجون کلافه تایید کرد
- اره اره
جونگوک دستهاش رو به هم کوبید
- سال آخری کلاسِ A3؟
نامجون سرش رو تکون داد و بار دیگه تایید کرد
- آره بخدا آره...کیم تهیونگ، سال آخری کلاس A3، جزوه کادرِ معاونت دانشآموزی...راستی زنگ ناهار اکثراً توی کلاسه...
جونگوک از خوشحالی یه دونه به بازویِ نامجون زد و یه " ممنون هیونگ جبران میکنم " گفت
و بعد اروم اروم به عقب حرکت کرد و از دیده نامجون محو شد.روبهروی درِ کلاسه اون پسر ایستاده بود.
نمیدونست باید داخل میرفت یا برمیگشت؟!
به هرحال...اون همیشه انجامش میده، چه مجبور بشه بار دیگه جلوی اون پسر ضایه بشه.دستش رو رویه دستگیرهی در گذاشت و در رو نا مطمعن باز کرد.
وارده کلاسه خلوت و ساکت شد..توی دله جونگوک یه جنگ جهانی بزرگ درست شده بود و با هر حرکتش، یه قسمت از وجودش نامطمعن میشد...
البته کسی جز اون پسرکِ لاغر توی کلاس نبود، همه چیز با نورِ طلاییه خورشید که به داخلِ کلاس هدایت میشد و به اون پسرکِ مو قهوهای که به کیوت ترین حالت ممکن پشته میزش نشسته بود، نمیخورد، پوشش داده شده بود.جونگوک نامطعمن قدمهاش رو به جلو برداشت و باعث شد که صدایِ قدمهاش به گوشه پسرکِ بزرگتر بخوره و سرش رو بلند کنه و از حالتِ مطالعهگونهاش خارج بشه.
همون نگاهش کافی بود که پسرِ کوچیکتر شوکه بشه و کمی توی دلش به شکل دیگهای آشوب به پا بشه.
چند قدم برداشت و چیزی نشد که رو به رویِ میزه پسرِ بزرگتر ایستاد بود.
- تو همونی هستی که تویِ دکهی کافه تریا...همون اتاقکه...
لبهاش روی هم قرار گرفت...
کمی سکوت...
و جونگوک خیلی زود متوجه شد چه سوالی پرسیده...
از سواله بچهگانهاش خیلی شوکه شدِ بود و توی دلش، خودش رو سرزنش کرد که چرا هنوز زندهاس؟
تهیونگ ابروش رو بالا انداخت و با صدایِ بمش شروع یه حرف زدن کرد
- عا...تو؟
جونگوک سرش رو کج کرد
- من؟
تهیونگ شونهای بالا انداخت
- اره...چطور؟ اینجا چیکار میکنی؟
با سوالش شونههای جونگوک رو لرزوند، از چشمهای کوک دور نموند که مردمک چشمهای تهیونگ به سمته دیواره روبهروش زوم شد.
- یه ربع دیگه زنگه...
YOU ARE READING
CWKF | Kookv ver☁️
Romance[ پایان یافته ] قبل اینکه ارضا شه رویه صورت ته خم شد و به پلکهای بستهاش که از درد رویه هم افتاده بود، نگاهی انداخت. - اونقدر ازخود راضی هستی که لذت خودت رو هم قبول نمیکنی... دیکش رو از توی سوراخ ته دراورد و بی تفاوت به پسربزرگتر که از درد به خودش...