" ميدونم چه حسى دارى، ميخوام يه رازى رو بهت بگم. ويل... من يكى رو از دست دادم. همينطورى كه تورو ممكن بود از دست بدم، من هيچوقت دست از سرزنش كردن خودم بخاطرش برنداشتم ويل. ميدونم فكر ميكنى بعد اينكه برى همه چى تمومه ميشه، اما تو هيچى نميدونى. آدمايى كه بهت اهميت ميدنم همينطور. من نميدونم اون كجاست، نميدونم چيكار ميكنه اما ازش متنفرم. من نميدونم ميتونم ببخشمش يا نه، تو فقط به خودت آسيب نميزنى. به همه كسايى كه بهت اهميت ميدنم آسيب ميزنى."

" كسى به من اهميت نميده. هيچكى آسيب نميبينه. ليام بودن يا نبودن من براى هيچكي فرق نميكنه، چرا متوجه نميشى؟"

ليام بلند شد و فرياد زد " من بهت اهميت ميدم!! من همين الان سر اون داد زدم داد زدم چون نگرانت بودم، چرا منو نميبينى؟"

" ميشه برى ييرون؟" ليام با تعجب بهش نگاه كرد، اون ازش خواست... بره بيرون؟

" بهت گفتم ازينجا برو بيرون ليام برو تا مدت ها برنگرد اينجارو ترك كن من نميخوام اينجا باشى." ويل درحاليكه گريه ميكرد فرياد زد.

ليام با سردرگمى ازش دور شد و به سمت در رفت، چرا هربار به زين اشاره كرد ويل عصبى شد؟ ازونجا دور شد و درو بست.

" هرشب تو كابوساش بلند اسم تورو فرياد ميزنه." دكترى كه كنار ليام واستاده بود گفت.

" بهم گفت برم بيرون... چرا اينطورى شده؟ چه بلايى سرش آورديد؟"

" چرا انقدر اهميت ميدى؟ ميدونى اين برات بده؟ براى اون بده؟ اون چه نسبتى باهات داره؟"

" منظورت چيه؟ مگه بايد نسبتى داشته باشه؟ اهميت ميدم چون برام مهمه. چرا اينارو ميگى؟"

" آقاى پين... دارى اشتباه ميكنى و متوجه نميشى كه دارى اشتباه ميكنى. اون يه آدم معمولى نيست، ازش انتظار نداشته باش براى رفتاراش دليل داشته باشه. اونو به خودت عادت نده، اون بهت وابسته ميشه. اگه زندگى خودت و پارتنرت برات مهمه، ديگه به ملاقاتش نيا. بذار اينجا بمونه تا خوب شه، بذار فراموش كنه تو وجود دارى."

" من بهش قول دادم تنهاش نذارم دكتر! برنگردم؟ من نميخوام اون آسيب ببينه."

" ميدونى فرقتون چيه؟ اون آسيب ميبينه، همونطور كه تو آسيب ميبينى اما اون به آسيب ديدن عادت داره. اون بدون آسيب زدن روحى به خودش نميتونه ادامه بده، بدون درد زندگيش معنى نداره. تو چى؟ به درد كشيدن عادت دارى؟ يا ميخواى وارد زندگى دردناكش بشى و بشكنى؟"

" من نميخوام بذارم اون اينطورى باشه، ميخوام زندگى كنه. ميخوام آروم بشه."

" من حرفامو زدم، تو نميتونى نجاتش بدى. هيچوقت نميتونى آرومش كنى، چون اون از تو قدرتمند تره. شايد فكر كنى كه ضعيفه اما باور كن آقاى پين، آدمايى كه در كنار درد زندگى ميكنن وقتى پاش برسه از تمام آدماى ديگه قوى ترن. تو آسيب پذيرترى، برخلاف اون. به فكر خودت و همراهت باش و ازينجا برو. برنگرد. اين آخرين حرف منه." دكتر گفت و دور شد، ليام به حرفاش فكر ميكرد.. زندگى شخصى اونو زين چه ربطى به ويل داشت؟ آسيب؟ درد؟ قوى تر بودن ويل؟ دكتر چرا يجورى حرف ميزد انگار اين يه جنگه؟

از اونجا خارج شد، نميدونست برميگرده يا نه، نميدونست بايد حرفاى دكترو باور كنه يا نه... الان فقط زين بود كه اهميت داشت و اون بايد باهاش حرف ميزد. بايد زين رو راضى ميكرد تا اونو ببخشه، زين درك ميكرد كه ليام عصبى بود نه؟ اميدوار بود درك كنه. خيلى خسته تر ازون بود كه بخواد بحث كنه.

وقتى به ماشين رسيد انتظار داشت زين رو ببينه كه باهاش حرف نميزنه، اما زين اونجا نبود. زين رفته بود... چطورى ازونجا رفته بود؟ ليام داشت عصبانى ميشد، گوشيشو دراورد و بهش زنگ زد... زين اشغال بود؟!

——————————————————————————-

زين به اطراف نگاه ميكرد و دنبال چهره آشنا ميگشت، از وقتى بهش زنگ زده بودن زياد نگذشته بود. با صداى بوقى كه شنيد برگشت و بالاخره قيافه آشنايى كه دنبالش بود رو پيدا كرد، اون فرد كناريش... لبخند زد و شيشه رو پايين كشيد. به زين نگاه كرد و داد زد " اوى اوووى!"




سوپرايززز ^-^

همين امروز گوشيم درست شد، تازه واتپدم امروز ريختم دوباره-

اميدوارم اين پارت رو دوست داشته باشيد، نظرتونو بهم بگيد. 💓

ميخواستم بيشتر ادامه بدم ولى ترجيح ميدم بقيه رو تو پارت بعد بيارم و با اين اتفاق زيبا اين پارت رو تموم كنم.

بوس بهتون *-* 💕

Forgive me sunshine [Completed]Onde histórias criam vida. Descubra agora