Sope:criminal pt1

6K 518 79
                                    

نگاه ترسیده ش رو دوباره به کوچه تاریک انداخت و سعی کرد بیشتر خودش رو پشت دیوار کوچک پنهان کنه. قطره های بارون آروم روی صورت و موهای چتری ای که از کلاه هودیش بیرون زده بود میخورد و باعث میشد احساس سرما کنه‌. از صدای زد و خورد و فریاد های خفه ای که از کوچه میومد براش واضح بود که اتفاق خوبی اونجا در حال رخ دادن نیست ولی نه میتونست از اونجا فاصله بگیره و نه بهش نزدیک بشه. نگاهش میخکوب پسر مشکی پوشی شده بود که بدون هیچ رحمی مشت های محکمش رو روی صورت دو مرد مقابلش فرو می آورد. بالاخره پسر از روی جسم یکی از مرد ها بلند شد و هوسوک تونست صورت زخمی و خون آلودشو ببینه. مرد ها با سختی سینه خیز از پسر مشکی پوش دور شدن تا جون خودشون رو نجات بدن. پسر نیشخندی زد و دستش رو که بر اثر مشت های محکمش زخمی شده بود لای موهای لختش کشید. هوسوک تصمیم گرفت تا پسر متوجهش نشده از اونجا دور بشه ولی مثل اینکه خیلی هم خوش شانس نبود و با کشیده شدن کلاه هودیش به عقب برگشت. این بار قطره های بارون مستقیم روی سرش میریختن و مطمئن بود سرما میخوره. با ترس به چشم های کشیده و براق پسر مشکی پوش نگاه کرد و با صدای ضعیفی گفت"_با..بامن چیکار دارید؟ بذارید برم." پسر سرش رو پایین تر آورد تا بتونه راحت تر با هوسوک صحبت کنه"_به این زودی؟ انگار خیلی داشتی از نمایش لذت میبردی؟ حالا میخوای چیکار کنی مثل پسر خوبی که هستی بری ایستگاه پلیس و گزارش بدی یه پسر دیوونه داشت دو نفرو تا سر حد مرگ میزد؟" هوسوک در حالی که سعی میکرد کلاهشو آزاد کنه زمزمه کرد"_نه نمیخوام اینکار رو کنم. ولم کن." پسر ولش کرد و به دیوار تکیه داد و پوزخندی زد"_اصلا پسرکوچولویی مثل تو این وقت شب اینجا چیکار میکنه؟ مامانت میدونه تنهایی اومدی بیرون؟"
هوسوک با یاداوری دلیلی که بخاطرش از بعد مدرسه تا الان خونه نرفته بود ناگهان از تقلا دست برداشت و آروم سرجاش ایستاد. چشم هاش غمگین شدن. یعنی امشب کجا باید میموند؟ پول کافی برای رفتن به سونا و هتل نداشت. زیرچشمی به پسر کنارش نگاه کرد..یعنی میتونست ازش کمک بخواد؟ نه نه همین الان با چشم های خودش لت و پار شدن اون دو تا مرد رو دیده بود و این پسر آخرین کسی بود که باید بهش اعتماد میکرد. پسر شونه ای بالا انداخت و گفت"_در هر حال ولت میکنم چون خیلی بچه به نظر میای و نمیخوام بعدا ددیت برام دردسر درست کنه" از کنار هوسوک رد شد ولی با گرفته شدن پشت کت چرمش توسط دست ظریف هوسوک متوقف شد. هوسوک با صدای ضعیفی گفت "_بذار..بذار باهات بیام" پسر با تعجب به سمتش برگشت"_چه کوفتی گفتی؟" هوسوک بدون اینکه کتشو رها کنه دوباره تکرار کرد"_گفتم بذار باهات بیام. نمیتونم برم خونه اگه بذاری یه امشبو بیام قول میدم گزارشتو ندم." پسر نیشخندی زد"_ تو میخوای از من باج بگیری؟فکر کردی خونه من هتله که بدون دعوت بلند شی بیای؟" هوسوک اخماشو توی هم کشید کم کم داشت به پسر عادت میکرد و یخش آب شده بود"_حالا اگه یه امشبو بهم جا بدی چی میشه مگه؟ نمیخوام بخورمت که" پسر صورتشو نزدیک آورد"_دعا کن برعکس نباشه کوچولو" عقب رفت و دستی توی موهاش کشید. اصلا نمیدونست چرا داره قبول میکنه پسرکوچکترو با خودش ببره. اون محله افتضاح بود و هر اتفاقی ممکن بود برای اون بچه بیفته و بالاخره یونگی هم قلب داشت و نمیتونست انقدر بی تفاوت ولش کنه"_خیلی خب راه بیوفت. ولی فردا باید بری پیش مامانت و از منم هیچی نمیگی فهمیدی؟" هوسوک با خوشحالی سرش رو بالا و پایین کرد و دلش میخواست بگه حتی اگه اون زن بفهمه شب رو کجا گذرونده براش اصلا مهم نیست. از اون کوچه خارج شدن و به سمت محله ی نسبتا بهتری رفتند. یونگی جلوی ساختمون قدیمی و کوچکی ایستاد. در حالی که در رو باز میکرد زیرچشمی به هوسوک نگاهی انداخت. پسر کوچکتر نگران به نظر میرسید ولی انگار چاره ای نداشت. با وارد شدنشون به خونه و بسته شدن در پشت سرشون هوسوک همونطور سرجاش ایستاد و تکون نخورد. یونگی کتش رو روی کاناپه رنگ و رو رفته انداخت و به سمت آشپزخونه رفت تا یه چیزی برای خوردن پیدا کنه. هوسوک هم به شدت گرسنه بود ولی نمیتونست درخواست کنه یونگی بهش غذا بده چون جای خواب بهش دادن هم زیاده روی بود. یونگی در حالی که رامن های آماده رو توی آب جوش میگذاشت پرسید"_همینجوری میخوای اونجا وایسی؟ اگه میخوای گشنه نمونی بیا و کمکم کن" هوسوک با خوشحالی به سمت یونگی رفت و انجام دادن کارهایی که بهش گفته شد رو شروع کرد. یونگی به اپن تکیه داد"_اسمت چیه کوچولو؟" هوسوک اخمی کرد"_هوسوک..و اینکه بچه نیستم همین امروز 18 سالم شد." یونگی نیشخند زد"_اوه پس امروز تولدته؟ نکنه چون تولدتو یادشون رفته بود فرار کردی؟ هنوزم کوچولویی هوسوکی..من یونگیم" هوسوک توقع نداشت پسر اسمش رو بهش بگه زیر لب چند بار با خودش تکرار کرد چه اسم خوش آوایی داشت. چشم های غمگینشو از یونگی گرفت"_ نه فقط دلم نمیخواد برگردم خونه" با زنگ خوردن موبایلش دست از کار کشید. نمیخواست جواب بده ولی مجبور شد دستش رو به سمت قسمت سبزرنگ ببره"_ بله؟" صدای آهنگ بلند همراه با فریاد مادرش توی گوشش پیچید"_کجا داری کون میدی جانگ هوسوک؟" صداش به اندازه ی کافی بلند بود که به گوش یونگی هم برسه. یونگی ابروش رو بالا انداخت و خودش رو مشغول اماده کردن غذا نشون داد. هوسوک کمی فاصله گرفت و آروم گفت"_چه فرقی برای تو داره؟" صدای بوسه ی خیسی توی گوشش پیچید که با انزجار موبایل رو از  گوشش فاصله داد. مادرش بعد خنده بلندی گفت"_ میخواستم بگم هر جا هستی همونجا بمون امشب با پسرا برنامه داریم. اگه دیگه نیای هم چه بهتر" هوسوک با عصبانیت تماس رو قطع کرد و گوشیش رو توی جیبش گذاشت. با بغض دوباره به کمک یونگی رفت. یونگی آروم گفت"_پس دلیلش اینه ها؟" هوسوک از زندگیش متنفر بود. از اینکه برای نجات دادن خودش از دست مادرش به پسری که تو خیابون دیده بود پناه برده بود متنفر بود. یونگی ظرف غذا رو جلوش گذاشت"_میتونی فردا هم اینجا بمونی" هوسوک سرش رو تکون داد"_نه نمیخوام بیشتر از این مزاحمت بشم" یونگی رو به روش نشست و با تحکم گفت"_گفتم میتونی بمونی حالا هم غذاتو تموم کن و بعدم ظرفاتو بشور چون من خستم" هوسوک کاری رو که یونگی گفت انجام داد و بعد از برداشتن پتویی که بهش داده بود روی کاناپه ولو شد. یونگی از اتاق خوابش بیرون اومد و نگاهی به چهره ی خسته ی هوسوک انداخت"_هی میگم میخوای روی تخت بخوابی؟" هوسوک متعجب بهش نگاه کرد. یعنی بعد از اینکه فهمید چه مادر هرزه ای داره تصمیم گرفت بهش ترحم کنه؟
آروم سرشو به معنی نه تکون داد. یونگی شانه ای بالا انداخت و وارد اتاقش شد. خودش رو روی تخت پرت کرو و فکر کرد چرا به اون بچه کوچولو کمک کرده بود. یونگی ادمی نبود که از سر مهربونی و کار خیر کردن به کسی کمک کنه ولی نتونسته بود اون پسر رو توی اون وضعیت تنها بذاره. نفسش رو با حرص بیرون داد و سعی کرد بخوابه. چشم هاش تازه گرم شده بودند که حس کرد صدایی میشنوه. چون خوابش سبک بود به سرعت از جاش بلند شد و رفت تا نگاهی به اطراف بندازه. با دیدن هوسوک خوابالودی که در حال سر کشیدن محتویات بطری داخل یخچال بود چشم هاش گرد شد. پسر که به شدت تشنه به نظر میرسید یهو بطری رو از لب هاش فاصله داد و شروع به سرفه کرد. یونگی جلو رفت و بطری رو از دستش گرفت"_دیوونه شدی بچه؟ نصفه شبی برای چی داری مشروب میخوری" هوسوک آروم لب های خیسش رو با آستین لباسش پاک کرد"_من...من نمیدونستم اون.. فقط تشنم بود" پسر کوچکتر کم کم داشت بالا رفتن دمای بدنش رو حس میکرد. یونگی آه کلافه ای کشید و پسر رو دنبال خودش به اتاق برد و روی تخت انداخت "_سعی کن بخوابی اینجوری مستیت برطرف میشه نمیخوام برام دردسر درست کنی" هوسوک با لپ های گل انداخته کیوتش زیر پتوی یونگی مچاله شده بود آروم سرش رو تکون داد. یونگی کمی بهش نگاه کرد و سمت دیگه ی تخت خوابید. چند دقیقه بیشتر نگذشته بود که صدای پسر کوچیکتر بلند شد "_ هیونگ؟" یونگی چشم هاش رو توی حدقه چرخوند. انگار قرار نبود امشب خواب راحت داشته باشه"_چیه؟ بخواب دیگه" هوسوک خودش رو بهش نزدیک تر کرد"_هیونگ میتونم همینجا بمونم؟ میشه دیگه نرم خونه؟ هر کار بگی میکنم. دیگه مدرسه نمیرم بهت کمک میکنم فقط بذار همینجا بمونم دلم نمیخواد برگردم." یونگی از گوشه چشم نگاهی بهش انداخت"_مست شدی بچه داری چرت و پرت میگی. گفتم که فقط فردا رو میتونی اینجا بمونی بالاخره باید برگردی خونه چون منتظر...
هوسوک نذاشت حرفشو تموم کنه و با بغض گفت"_ مگه خودت نشنیدی؟ هیچکس منتظر من نیست. من هیچ جایی رو ندارم که بهش برگردم. هیچکس من رو نمیخواد پس فقط بذار اینجا کنارت بمونم هیونگ قول میدم اذیتت نکنم." یونگی به پهلو خوابید و چهره ی زیبای هوسوک که توی نور کم ماه دیده میشد رو نگاه کرد"_فکر میکنی اگه پیش من بمونی آرامش داری بچه؟ مگه خودت ندیدی از کجا معلوم قاتل نباشم و تو رو هم تا سر حد مرگ نزنم؟" هوسوک اخمی کرد"_ من دیدمشون"
"_کیا رو؟"
"_همونایی که داشتی میزدیشون. دیدم که داشتن اون خانوم رو اذیت میکردن تو کار بدی نکردی حقشون بود." یونگی خنده ی کوتاهی کرد"_پس حواست به همه جا هست. در هر حال من نمیتونم اجازه تو رو از خانوادت بگیرم اگه بیان دنبالت..
هوسوک دوباره وسط حرفش پرید"_نه نمیان. بابام خیلی وقت پیش ما رو ول کرد. خونمون بالای یه کلابه و مامانم..مامانم خب بخاطر کارش ترجیح میده کلا من خونه نباشم پس خوشحال میشه اگه دیگه باهاش زندگی نکنم. پس فقط بذار کنار بمونم هیونگ" یونگی کمی مکث کرد و پشتش رو به هوسوک کرد"_مدرسه رو ول نمیکنی." هوسوک با شوق خندید"_این یعنی قبولم کردی هیونگ؟ یعنی میتونم اینجا بمونم؟" یونگی بالش رو روی سرش گذاشت"_آره بچه ی رو اعصاب حالا هم بخواب"  بعد از به خواب رفتن هوسوک با خودش فکر کرد"_ باز برای خودت دردسر درست کردی مین یونگی"
......
با حس کردن بوی غذا چشم هاشو باز کرد و با عجله روی تخت نشست. با به یاد اوردن هوسوک نفس راحتی کشید و از روی تخت بلند شد. نمیتونست به این راحتی به اینکه دیگه تنها زندگی نمیکنه عادت کنه. از اتاق بیرون رفت و به چهارچوب در تکیه داد و پسر کوچکتر رو تماشا کرد. با لباس گشاد یونیفرم مدرسه ش پشت گاز وایساده بود و صبحانه درست میکرد. موهاش شونه نشده و بهم ریخته روی پیشونیش بود و کیوت تر از همیشه کرده بودش. یونگی جلو رفت و یکی از رولت های تخم مرغی که پسر درست کرده بود رو خورد. هوسوک با لبخند سمتش برگشت"_اوه هیونگ بیدار شدی. صبح بخیر" یونگی ابروش رو بالا انداخت"_بخاطر اینکه اجازه دادم بمونی میخوای نقش همسرمو برام بازی کنی؟" هوسوک اخم کرد"_نه من فقط فکر کردم اینطوری میتونم جبران کنم. کار زیادی نیست که بتونم انجام بدم پس از این به بعد کار های خونه رو من میکنم و تو استراحت کن هیونگ" یونگی پشت میز نشست و دستش رو زیر چونش برد"_مگه دیشب مست نبودی چجوری انقدر سرحالی؟" هوسوک ظرف غذا رو جلوش گذاشت"_صبح سرم درد میکرد یکم نوشیدنی خماری خوردم الان حالم بهتره" یونگی همونطور که فکر میکرد پسر کوچکتر چه دستپخت خوبی داره یاداوری کرد"_دیشب بهت گفتم که باید بری مدرسه یادت که هست؟" هوسوک با درموندگی روی صندلی مقابل نشست"_هیونگ نمیشه بیخیال شی؟ کتابام همراهم نیست و از اون مدرسه متنفرم" یونگی با جدیت گفت"_باید بری مدرسه. با هم میریم و کتابات رو برمیداری." هوسوک آهی کشید و همراه یونگی مشغول خوردن صبحانه شد. این شاید اولین باری بود که هر دو حس تنهایی نداشتند.
~~~
یونگی کلاه کاسکتش رو دراورد"_خونت اینجاست؟" هوسوک اروم از موتور یونگی پایین اومد"_بله. صبر کن برم کتابامو بیارم." یونگی مچ دستش رو گرفت"_منم باهات میام." از حس اضطراب و ترس پسرک خبر داشت. میدونست که نمیخواد با مادرش رو به رو شه. هوسوک در خونه رو باز کرد و سعی کرد بدون ایجاد کوچکترین صدایی وارد بشه و از پله های کلاب بره بالا تا به اتاقش برسه. یونگی رو دنبال خودش کشید و وقتی وارد اتاق شدن درش رو بست. یونگی نگاهی به دور و بر انداخت. اتاق نسبتا کوچکی بود. هوسوک به سمت کتابخونه و کمدش رفت تا وسایلش رو جمع کنه و یونگی فرصت پیدا کرد تا علایق پسر کوچکتر رو بهتر بشناسه.با دیدن پوستر های مایکل جکسون و بیتلز خنده ش گرفت"_پسرای همسن تو نباید عکس دخترای لخت یا نهایتا گرل گروپا رو بزنن به دیوارشون؟" هوسوک بی حوصله نگاهی به یونگی کرد"_علاقه ای ندارم بهشون هیونگ" یونگی به سمتش برگشت و با شیطنت گفت"_چرا؟ نکنه به پسرا علاقه داری؟" هوسوک هول کرد و چند تا کتاب از دستش رها شد"_من..من.. اصلا خودت چی هیونگ؟ اگه دوست دختر داشتی که نمیذاشتی باهات زندگی کنم" یونگی خودش رو روی تخت هوسوک رها کرد"_اره من گیم" هوسوک بهت زده بهش نگاه کرد. یونگی ادامه داد"_چیه؟ حالا میخوای ازم فرار کنی؟" هوسوک سرش رو تکون داد و بقیه ی کتاب هاش رو توی کوله ش چپوند"_ نه. فقط از قاطعیتت موقع گفتنش تعجب کردم. هر کسی این شهامتو نداره" یونگی بلند شد و دستاش رو توی جیبش فرو رفت"_هیچکس نمیتونه از خود واقعیش فرار کنه پس پنهان کردنش فایده ای نداره. انقدر از خودت فرار نکن کوچولو" هوسوک چیزی نگفت و کوله ش رو روی دوشش انداخت"_بیا بریم هیونگ" وقتی به طبقه ی پایین رسیدن مادر هوسوک اونجا بود. هوسوک سعی کرد بدون توجه بهش دست یونگی رو بگیره و از اونجا دور شه ولی با صدای تحقیرآمیز مادرش متوقف شد"_واو پس بالاخره اومدی خونه. تا الان با این بودی؟" زن نگاهی به یونگی انداخت و بهش نزدیک تر شد "_هوممم بد نیست. سلیقه ی خوبی داری هوسوک." با بی شرمی دستش رو روی سینه ی یونگی گذاشت و آروم پایین تر برد"_پسرم خوب بهت سرویس داد؟ اگه راضی نبودی میتونی بیای اینجا هر وقت که بخوای من...
هوسوک فریاد زد"_بس کن" زن خنده ی بلندی کرد "_تو برای من آدم شدی؟ از کی تا حالا سرم داد میزنی؟ قبلا زبون نداشتی حرف بزنی سواری کردن خیلی بهت حال داده زبونت باز شده؟" هوسوک بخاطر اشک جمع شده تو چشم هاش دیدش تار شده بود. نمیدونست تا کی مجبوره انقدر تحقیر بشه. چه گناهی کرده بود که به عنوان فرزند این زن متولد شده بود. زن با دستش ضربه ای به شونه ی هوسوک زد"_چیه چرا جواب نمیدی" با ساکت شدن زن هوسوک سرش رو بالا اورد و نگاه کرد. دست ظریف زن توی دست یونگی در حال خرد شدن بود. زن ناله ی بلندی کرد"_چیکار میکنی وحشی؟ دست داره میشکنه." یونگی خونسرد به چهره ش نگاه کرد"_فکر میکردم با اوردن اون بچه به زندگیم فقط برای خودم دردسر درست کردم ولی حتی اگه دردسر هم باشه خوشحالم که از دست توی خوک صفتی که اسم مادر رو یدک میکشی نجاتش دادم. کاش حتی اینجا نمیاوردمش که مجبور شه دوباره با تو رو به رو شه. دیگه دنبالش نگرد مگه اینکه دستای هرزه ت رو نخوای. میدونی من یکم ضعف اعصاب دارم و ممکنه کارای خطرناکی ازم سر بزنه" دست زن رو ول کرد و هلش داد. زن روی زمین افتاد و با درد دستش رو مالید و سرش رو تکون داد. یونگی کوله ی هوسوک رو ازش گرفت و دستش رو دور کمرش گذاشت و مجبورش کرد حرکت کنه. هوسوک روی موتور نشست و به یونگی ای که کلاهش رو سرش میکرد نگاه کرد. یونگی دست های هوسوک رو دور کمرش حلقه کرد"_اگه نمیخوای بیفتی منو سفت بگیر بچه" و با بیشترین سرعتی که میتونست به سمت خونه رفت. نمیخواست اون بچه بیشتر از این توی اون کثافت باشه.
------
هوسوک که حالا لباسش رو عوض کرده بود با موهای نم دارش روی کاناپه کنار یونگی نشست و آروم گفت"_ممنونم هیونگ" یونگی دومین قوطی آبجوش رو سر کشید و هومی گفت. هوسوک دوباره گفت"_واقعا قبول کردی که پیشت بمونم؟ برات سربار نیستم؟" یونگی جواب نداد و به سمت اتاق رفت. هوسوک فکر کرد که پسر مو مشکی بخاطر اینکه نمیخواسته جواب سوالش رو بده رفته توی اتاق ولی یونگی با حوله ی سفید کوچکی برگشت و هوسوک رو مجبور کرد جلوش بشینه‌. حوله رو روی موهای خیسش کشید و آروم خشکشون کرد. اون پسر واقعا بهش آرامش میداد.هوسوک خشکش زده بود و میذاشت یونگی هر کار میخواد بکنه. خشک کردن موهاش که تموم شد یونگی دستی توی موهای نرم پسرک کشید"_مثل این میمونه که یه پاپی سرپرستی گرفته باشم."هوسوک که از نوازش های دست یونگی داشت خوابش میگرفت آروم چیزی رو زمزمه کرد روی پای پسر بزرگتر خوابش برد.
_____
سلامممD: خیلی وقت بود اپ نکرده بودم عذرمیخوام. در واقع واقعا نمیدونستم چی بنویسم ولی امروز یکی از کامنت ها رو دیدم و واقعا دلم خواست اپ کنم. این یکی چند پارتیه و پارت دومش رو احتمالا فردا اپ میکنم این پارت فعلا استارترشه امیدوارم دوسش داشته باشین🤧💕💕

BTS OneShotNơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ