Underground(Vkook pt4)

2.2K 295 59
                                    

دفترچه ش که اطلاعات جدید وضع سلامتی تهیونگ بعد از دارودرمانی روش نوشته شده بود رو روی پیشخوان گذشت و موهاش رو چنگ زد. وضعیت تهیونگ ذره ای بهتر نمیشد ولی جونگوک نمی‌خواست امیدش رو از دست بده. سرپرست پوزخندی زد"_گفتم که تلاش نکن...راستی جئون امروز صبح یه کارآگاه اومده بود و دنبال کیم تهیونگ میگشت. چون هنوز ساعت ملاقات نشده بود بهش گفتم صبر کن ولی یهو کاری براش پیش اومد و مجبور شد زودتر بره... به نظرت کیم قاتلی چیزیه؟" جونگوک با چشم های گرد شده نگاهش رو به سرپرست دوخت"_کارآگاه؟ مطمئنید؟" سرپرست سرش رو تکون داد"_آره. کارت شناساییش رو چک کردم. گفت بعد از ظهر دوباره برمیگرده." لرزی به تن جونگوک افتاد. اگه واقعاً تهیونگ کاری کرده بود چی؟ سرش رو تکون داد از افکار مزاحمش خلاص شه این بهترین فرصت برای به دست آوردن اطلاعات از اون پسر بود"_ لطفا هر وقت برگشت اول بفرستش پیش من." سرپرست سری تکون داد. جونگوک همونطور که از استرس دستاش یخ زده بود، قدم های لرزونش رو به سمت دفترش برداشت.
_____
_"آقای جئون جونگوک؟" جونگوک با دست به مبل های دفترش اشاره کرد"_بله خودم هستم بفرمایید بشینید" بعد از اینکه آبدارچی قهوه ها رو رو به روی کارآگاه قرار داد جونگوک پرسید"_چرا دنبال کیم تهیونگ می‌گردید؟ من روان درمانگرشون هستم." کارآگاه با تردید نگاهش کرد"_نمیتونم با خودشون صحبت کنم؟" جونگوک سری تکون داد"_متاسفانه بخاطر شرایط خاص بیمارامون اول ما باید تایید کنیم. مگه اینکه حکم خاصی داشته باشید." کارآگاه برگه ای رو روی میز جونگوک قرار داد"_کیم تهیونگ پسر نامشروع رییس گروه SJ هست. تا یک ماه پیش هیچ خبری ازش وجود نداشت ولی جدیداً از طریق یکی از دوستان خیلی قدیمیش تونستیم ردش رو بزنیم. از خدمتکارهای قبلی خونشون سوال کردیم اون ها گفتن که کیم تهیونگ به اینجا منتقل شده. پیدا کردنش واقعاً سخت بود." جونگوک از چیزایی که ممکن بود بشنوه می‌ترسید"_که اینطور. چرا دنبالش می‌گشتید؟" کارآگاه دستی به ته ریشش کشید"_امیدوار بودم با صحبت کردن باهاشون بتونم اطلاعات بیشتری راجع به قتل لی چه کیونگ پیدا کنم. منظورم مادر کیم تهیونگه." خون توی رگ های جونگوک یخ بست. مادر تهیونگ به قتل رسیده بود؟ "_گفتید...گفتید قتل مادرش؟" کارآگاه آهی کشید و چند تا عکس رو روی میزش قرار داد"_ حدود دو سال و نیم پیش لی چه کیونگ به قتل رسید و همون زمان کیم تهیونگ به تیمارستان منتقل شد. راستش تا سال پیش کسی جسد رو پیدا نکرده بود. سال قبل چند نفر اون رو پیچیده شده توی یک پارچه توی یکی از کانال های آبی پیدا کردن و به ما گزارش دادن. چهره ی ایشون کاملا از بین رفته بود برای همین شناساییش سخت بود. همونطور که گفتم اخیراً متوجه شدیم که جسد متعلق به معشوقه ی آقای کیم هونگسو یعنی پدر کیم تهیونگ هست. از آقای کیم بازجویی کردیم ولی ایشون همه ی تقصیر ها رو گردن پسرش انداخت و گفت اون روانی این کار رو با مادرش کرده و چند تا وکیل خیلی ماهر هم گرفته. مطمئنم کار خودشه ولی مجبورم از کیم تهیونگ هم بازجویی کنم." جونگوک به عکس هایی که از جسد گرفته شده بود خیره شده بود و پلک نمیزد. پدر تهیونگ مادرش رو کشته بود و جونگوک از اون توقع داشت که حالش خوب بشه. عکس آخر عکس معمولی و سالمی از خانم زیبایی بود که بچه ی خندانی رو توی بغلش نگه داشته. جوشش اشک رو توی چشم هاش احساس میکرد. خنده های با ارزش تهیونگش رو محو کرده بودن. با چشم های اشکبارش به کارآگاه نگاه کرد"_ممنونم...از توضیحاتتون. من باهاش صحبت میکنم و یه وقت تعیین میکنم که برای بازجویی بیاید...فقط..فقط خواهش میکنم زیاد اذیتش نکنید." کارآگاه هم با نگاه ناراحتی سرتکون و داد و از دفتر خارج شد. جونگوک سرش رو روی میز گذاشت و با صدای بلند هق هق کرد. کاش از اول مجبور نبود وارد این شغل شه...
_________
روی زمین نشسته بود و زانوهاش رو بغل گرفته بود. چجوری باید به تهیونگ میگفت؟ اگه بهش حمله ی عصبی دست میداد یا دوباره تلاش میکرد خودش رو بکشه باید چی کار میکرد؟ به تهیونگی که روی تخت دراز کشیده بود نگاه کرد. ناگهان یاد بوسه‌شون افتاد. حرف های اون کارآگاه باعث شده بود کامل یادش بره صبح چه اتفاقی افتاد. لبخند قشنگی زد و به سمت تخت رفت. پایین تخت نشست و دستش رو زیر چونه‌ش گذاشت. کاش فقط می‌تونست در آرامش به چهره ی تهیونگ خیره شه و به هیچ چیز فکر نکنه‌. این پسر یه اثر هنری بود. تهیونگ چشم هاش رو باز کرد و متقابلاً به جونگوک خیره شد. هیچکدوم دلشون نمی‌خواست این ارتباط چشمی رو قطع کنه ولی سرفه ی کوتاه تهیونگ قطعش کرد. پسر کوچکتر سریع دستش رو روی پیشونی تهیونگ گذاشت"_چی شده؟ سرما خوردی؟" زیاد تب نداشت ولی معلوم بود گلو درد داره. جونگوک چیزی رو به یادآورد و از جاش بلند شد. با عجله سمت دفترش رفت و ساک شالگردن رو برداشت. فاک بهش آخر مجبور شد توی این موقعیت شال رو بهش بده. تهیونگ کنجکاو نگاهش کرد. جونگوک با ذوق شال رو درآورد و دور گردن تهیونگ پیچید"_این رو چند وقت پیش توی یه مغازه دیدم. خیلی بهت میاد خدای من! باید گلوت رو گرم نگه داری" تهیونگ به لبخند بچگانه و چشم های ستاره دارش نگاه کرد. یعنی اونم یه روزی اینجوری می‌خندید؟ می‌تونست دوباره بخنده؟ دستش رو جلو برد و موهای نرم جونگوک رو لمس کرد. بعد از سال ها احساس دوست داشته شدن میکرد. نباید به چیزی فکر میکرد ولی خاطرات یهو بهش هجوم آوردن. مثل همیشه هلش دادن به سمت پرتگاه و توی گوشش زمزمه کردن"_این عذاب رو تمومش کن."

~" _مامان کیم تهیونگ یه هرزه‌ست!" پسری توی زمین بازی فریاد کشید. تهیونگ مشت های کوچکش رو جمع کرد"_نخیرم." دختری که موهاش رو دم اسبی بسته بود پرسید"_هرزه یعنی چی؟" پسر اولی جواب داد"_یعنی با باباش ازدواج نکرده. مامانم میگه اون کثیفه! ما نباید باهاش بازی کنیم." تهیونگ سرش رو پایین انداخت و موهای بلندش جلوی چشماش رو گرفتن. دوید و از مدرسه خارج شد. پشت سر هم زنگ در رو فشار داد. آجومایی که اون زمان ازش مراقبت میکرد در رو باز کرد و بهش اشاره کرد ساکت باشه. صدای فریاد ها و گریه های مادرش از طبقه ی بالا میومد. به اتاقش رفت و در مخفی روی زمین که به زیرزمین منتهی میشد رو باز کرد. اگه اون پایین میموند صدای فریادها رو نمی‌شنید. زیرزمین پر بود از نقاشی هایی که تهیونگ توی تنهاییش کشیده بود. کسی زیاد اینجا نمیومد و اکثراً وجودش رو فراموش کرده بودن. روی زمین دراز کشید و به سقفی که با ستاره های شبرنگ تزیینش کرده بود نگاه کرد. اردکش "روری" توی جاش خوابیده بود. لبخندی زد و بغلش گرفت. اشکالی نداشت اگه خانواده‌ش با هم کنار نمیومدن و توی مدرسه اذیتش میکردن. تهیونگ هنوز می‌تونست از تنهاییش لذت ببره. با روری از زیرزمین بیرون رفت و لحظه ای روی زمین گذاشتش تا در زیرزمین رو ببنده ولی روری به سرعت راه افتاد و از اتاق خارج شد. تهیونگ سعی کرد بگیرتش ولی کار از کار گذشته بود. پدرعصبانیش اردک و تهیونگ رو دیده بود. فریاد کشید"_اینجا چی کار میکنی پسره ی آشغال؟ مگه نگفتم جلوی چشمم نباشی؟ این چندش چیه ها؟" تهیونگ در حالی که می‌لرزید روری رو بغل گرفت و عذرخواهی کرد. پدرش توجهی نکرد. اردک رو به زور از دست تهیونگ گرفت. پسر ترسیده به پدرش خیره شد ولی اون با نیشخند گردن پرنده ی بیچاره رو محکم فشار داد تا خفه شد. تهیونگ با ناباوری به روری بی جون توی دست های پدرش خیره شد. اردک رو ول کرد و روی زمین انداخت"_این نتیجه ی گوش ندادن به حرف های منه!" و بی تفاوت از کنارش رد شد. تهیونگ بالای سر روری زانو زد و بهش خیره شد. پر های نرمش
نوازش کرد. مرده بود؟ واقعاً مرده بود؟ آجوما سریع اومد و اردک رو برداشت. تهیونگ با بهت گفت"_ چی کار میکنی آجوما؟ میخوام بهش غذا بدم. حتما وقتی مدرسه بودم خیلی گرسنه شده." زن پیر به سرعت اشکاش رو پاک کرد. دلش برای پسر بیچاره می‌سوخت. تهیونگ اردک رو از دستش گرفت و بی روح به سمت حیاط پشتی رفت. با دست هاش خاک ها رو کنار زد و روری رو توی گودال کوچیکی که حفر کرده بود گذاشت. تنها دلخوشیش، تنها کسی که می‌تونست باهاش صحبت کنه به دست پدرش خفه شده بود. خاک ها رو روش ریخت و تا شب همون جا نشست. تهیونگ توی 12 سالگی متوجه شد که زندگی قرار نیست بهش روی خوش نشون بده!"
_______
سلام یه مدت طولانی که خودمم نمیدونم چقدر شده آپ نکرده بودم و معذرت میخوام:(((( قرار بود این پارت آخر باشه ولی تصمیم گرفتم بیشتر کشش بدم چون لعنت به این چند شاتی خیلی احساسات منفی داره و نوشتنش اعصاب خرد کنه هی کش میاد و مسخره بازی درمیاره خیلی بدم میاد از این چندشاتیم:| بازم ببخشید🍃

BTS OneShotजहाँ कहानियाँ रहती हैं। अभी खोजें