📍 بیست و هفت : بدرقه 📍

Beginne am Anfang
                                    

فقط تنها چیزی که قلبش رو بد میسوزوند این بود که اگر قرار نیست هیونگش با رییس جانگ بمونه برای چی این اتفاقات افتاد؟ فقط اون اضافی بود؟ باید اینطوری حذف میشد؟ پس کی میخواست خوشبختی در خونه‌ی چانیول هم محکم بزنه؟ چرا انقدر زندگیش با کسایی که دوستشون داره سخت بود؟ چرا نمیشد؟ چرا...

📌✂️📏

از وقتی که افرادش بهش خبر داده بودن که جیسانگ چه بلایی سر خونه و زندگی پارک جونگسو آورده بود، آرام و قرار نداشت. این‌ها همش نشون میداد که اون متوجه قرارداد‌های مخفی و زیرزیرکی شرکت PRIVE شده بود و برای تلافی زورش فقط به بیون بکهیون و اطرافیانش رسیده بود. اگه ییشینگ از این قضیه خبردار میشد اصلا براش خوب نبود چون دلش نمیخواست رابطه‌ی بینشون از اینی که هست بدتر بشه. برای همین سریعا با لباس و پوشش مبدل و مخفیانه برای عیادت جونگسو آماده شده بود. اونا باید با هم حرف میزدن.

نفس عمیقی کشید و خیلی آهسته وارد اتاقی که جونگسو اونجا بستری بود، شد. شالگردنش رو از دور دهنش باز کرد. جونگسو به خوبی جانگ ییفان رو بخاطر داشت. فقط چند تار مو سفید کرده بود.
_شما... اینجا؟

ییفان با سر پایین و شرمندگی‌ای که از صورتش مشخص بود به تخت جونگسو نزدیک شد.
_میدونم دیدن من حس خوبی بهت نمیده... اما لازمه که باهات صحبت کنم.

_بهتره زودتر حرفاتونو بگین... زیاد منتظر نگه داشتنم مضطربم میکنه... اضطراب برام مثل سمه.

_نه نترس... اتفاقی بدتر از اینکه آدمای جیسانگ اون روز اذیتتون کردن ، نیفتاده.

بمحض ریز شدن نگاه جونگسو توضیح داد:
_منم همین الان فهمیدم. از وقتی شنیدم... نتونستم تحمل کنم گفتم بیام ببینمت و یه چیزایی بهت بگم.

جونگسو ترجیح داد حرفی نزنه و به چیزهایی که رییس جانگ بزرگ رو به اونجا کشیده بود گوش بده:
_وقتی شنیدم این اتفاق براتون افتاده واقعا متاسف شدم. نمیدونم سرنوشت واقعا چه تصمیمی برامون گرفته اما وقتی نوه‌ام ییشینگ، با بکهیون برادر اون دختر بیچاره توی دانشگاه صمیمی شد فهمیدم قراره همه چیز بهم بپیچه. بیشینگ با کسی نمیتونست ارتباط برقرار کنه و حالا با اون پسر انقدری صمیمی شده بودن که حتی برای آیندشونم برنامه‌ریزی کرده بودن... وقتی مطمئن شدم که بکهیون چیزی راجع به گذشته‌ها نمیدونه، تصمیم گرفتم ازشون حمایت کنم و مراقبش باشم... شاید اینطوری میتونستم از عذاب وجدانم کم کنم... باید جیسانگ هم راضی میکردم... خیالشو از اینکه بکهیون ما رو نمیشناسه راحت کردم و اونم زیاد پیگیرش نشد. اما نسبت بهش هنوز کینه داره...بخاطر قضیه‌ی جین و بکهی...

نفس عمیقی کشید و جلوتر اومد. دست‌هاش رو روی دست‌های لاغر و سرد جونگسو گذاشت:
_میدونم زندگی سختی داشتی... قول میدم مواظب پسرتم باشم. قول میدم پارک جونگسو... این تنها کاریه که از دستم برمیاد تا بعد از افشا شدن حقیقت بتونم به زندگیم ادامه بدم.

Sew Me LoveWo Geschichten leben. Entdecke jetzt