"ایش...به درک..گمشو اونور"
جونگ کوک گفت و هولش داد بعد کلی تلاش کردن
"خیلی خب بچه... گوشیت داره زنگ میخوره و توی اون اتاق وحشتناکیه که دیشب عین سگ ازش میترسیدی"
تهیونگ گفت و نیشخند زد
"چ-چی؟اونجا چیکار میکنه؟مگه توی جیبم نبود؟؟یا خدا"
جونگ کوک تند تند حرف میزد و از تخت بلند شد
"یعنی داری میگی انقدر شجاع هستی که بری توی اون اتاق؟"
تهیونگ با خباثت گفت
"مگه اونجا چه کوفتی داره؟"
جونگ کوک با صدایی که سعی میکرد نلرزه گفت و سمت در اتاق رفت
البته با قدم هایی که با این سرعت ادامه میداد هفته ی دیگه هم نمی‌رسید
"خب میدونی؟این عمارت برای هزار سال پیشه..اونجا شیاطین زندگی میکنن"
صدای تهیونگ توی ذهنش پلی شد:
'شیاطین زندگی میکنن'
'شیاطین زندگی میکنن'
'شیاطین—'

"بسه بچه سرم درد گرفت انقدر صدای خودم توی مغزت بود"
تهیونگ غر زد
جونگ کوک سعی کرد حرفشو فراموش بکنه:"ا-اصلا....چطور ذهنمو ببندم؟"
تهیونگ زبونش رو گوشه ی لبش گذاشت و از روی تخت بلند شد:"راه اول...دیگه اون گردنبند رو ننداز"
جونگ کوک فهمید تهیونگ به گردنبندی که پدرش داده اشاره می‌کنه
اخم کرد:"اون رو پدرم بهم داده... نمی‌خوام"
تهیونگ چشم غره رفت:"خب پس منم یادت نمیدم"
جونگ کوک نفس عمیقی کشید:"به درک"
و با شجاعتی که نمیدونست از کدوم جهنمی اومده بود از اتاق بیرون رفت و در رو کوبید
سمت همون اتاق رفت که به گفته ی اون ومپایر اسکل گوشیش توش بود
به در اتاق رسید که سایه ای رو از زیر در دید
ترس تمام وجودش رو گرفت و یاد حرف تهیونگ افتاد
'خب میدونی؟این عمارت برای هزار سال پیشه..اونجا شیاطین زندگی میکنن'

یه قدم عقب رفت
از پشت به یکی برخورد کرد و با ترس برگشت و هرکس بود رو هول داد
البته که زورش نرسید و اون یارو تکون نخورد
چشماشو با ترس باز کرد و به کسی که جلوش بود نگاه کرد
"چیکار داری می‌کنی؟"
تهیونگ پرسید
پس تهیونگ بود
خدای من...اون باعث میشد آخر سر سکته بکنه
"نترس سکته نمیکنی...حداقل از دست من"
و به در اتاق پشت سرش اشاره کرد
جونگ کوک ناخودآگاه یکمی بهش نزدیک تر شد که باعث لبخند مرموز تهیونگ شد
جونگ کوک متوجه ی لبخندای عجیب تهیونگ بود ولی خب...صد درصد این یه سریال عاشقانه فانتزی نبود که اونا از سر عشق باشه
پس هر لبخندش ازش خباثت می‌بارید
با صدای ناله ی بلندی از اتاق وحشتناک پشت سرش ترسید
و وایسا
'جنا هم همو میکنن؟'

تهیونگ که ذهنش رو خوند تقریبا نزدیک بود از خنده بپاچه درو دیوار ولی خندشو جمع کرد و لباش خط شد

همون موقع در اتاق پشت سرشون باز شد و جونگ کوک تقریبا عربده زد و خودش رو توی بغل خون آشام شیطانی رو به روش انداخت و دستاشو دور گردنش حلقه کرد

"صد بار بهت گفتم کسایی که تازه میان رو نترسون مینهو"
تهیونگ گفت و جونگ کوک بی توجه به حرفش به اون جنی که پشتش ایستاده بود بیشتر به تهیونگ چسبید
الان فکر میکنین عاشقشه؟نه اشتباه نکنید
شمام یه جن پشت سرتون باشه کسی که ازش متنفرید که هیچی...هر خری جلوتون باشه می‌پرید بغلش

🍷 Dancing In The Dark_VKOOK 🍷Where stories live. Discover now