Chapter 2: Rewind

8.6K 1.5K 270
                                    

فردا دوباره با اون پیرزن جلسه داشتن، این روز ها کمتر از همیشه تهیونگ رو میدید! حتی با وجود اینکه زیر یک سقف زندگی میکردن اصلا جلوی دیدش نبود، انگار که اون از قصد خودش رو بهش نشون نمیده و یا شاید هم داشت برای جداشدنشون آماده میشد.

نگاهش رو به برگه و خودکار روی پاش داد و لعنتی به اون پیرزن فرستاد! اون چیزی برای نوشتن نداشت! تهیونگ...؟ خب شاید فقط پنج سال باهاش زندگی کرده بود اما بخش های مهمی از زندگیش رو باهاش گذرونده بود، اون ها باهم خوشحال بودن و روزهای خوبی رو گذرونده بودن، نمیتونست منکر این باشه که تهیونگ مرد خوبی بود! اون خیلی خوب بود و شاید هر کس دیگه ای جز خودش بود الان زندگی موفق تری داشتن، نمیدونست چطور اون سنیورا روش تاثیر گذاشته بود که الان خودش رو مقصر خراب شدن زندگیش میدونست، به هر حال اون زن برخلاف دقایق اول جلساتشون همیشه ادامه ی زمان رو به پرحرفی هاش میگذروند و تمام تلاشش رو میکرد تا تمام تجربیاتشون رو در اختیار این زوج شکست خورده بزاره، طوری که الان جونگکوک ناراحت بود و با خودش فکر میکرد که طلاق یعنی رسیدن به آخر دنیا.

کاغذ و قلم رو کنار گذاشت و به این فکر کرد که بعد از طلاق چه کار هایی میخواد انجام بده، رفتن به یک سفر؟ قطعا نه اون نمیتونست مرخصی بگیره! قرار گذاشتن با یک آدم جدید؟ باز هم نه، اون شاید تا مدت ها نمیتونست وارد یک رابطه بشه، با تجربیاتی که کسب کرده بود فهمیده بود که آخر هر رابطه ای پوچیه چرا باید یک رابطه ی دیگه شروع میکرد؟

تمام افکار بعد از طلاقش رو دونه به دونه رد میکرد، اون هیچ کاری برای انجام دادن نداشت، اون زن درست میگفت اون نمیتونست از چهارچوب زندگیش بیرون بیاد، آهی کشید و کاغذ و قلم رو برداشت و به بالای برگه نگاه کرد و در آخر ذهنیاتش رو از این پنج سالی که با تهیونگ گذرونده بود رو روی کاغذ آورد.

.............

شاید ساعت سه نصف شب بود، اما اون به بهونه ی تکمیل پروژه اش پشت میز ناهار خوری نشسته بود و میون فایل های بهم ریخته اش به ویدیویی رسیده بود که دقایقی میشد مشغول تماشاش بود. دیدن این صحنه ها براش غریب بود، تازه به یاد آورده بود که قبلا هر روز صبح جونگکوک دوربین به دست اون رو از خواب بیدار میکرد، صدای خنده هاشون براش عجیب بود، چند وقت بود که باهم نخندیده بودن؟
جونگکوک خیلی راحت خودش رو توی بغلش جا کرده بود و با شیطنت هاش سعی داشت تا اون رو از خواب بیدار کنه، واقعا نمیدونست چیشد که به اینجا رسیدن، ته هر رابطه ای همین بود؟

ویدیو رو قطع کرد و پوشه ی دیگه ای رو باز کرد، عکس های عروسیشون بود! مراسم خاصی نبود اما جونگکوک اون زمان ها به شدت علاقه داشت هر لحظه ای رو ثبت کنه! انگار میدونست که یک روز قراره با دیدنشون حسرت بخوره.

با شنیدن صدای پای جونگکوک سریع از پوشه بیرون اومد و صفحه ی نقشه کشیش رو باز کرد.

- چرا نمیخوابی؟

Stop Rewind Play | Vkook | mini ficWhere stories live. Discover now