part 4

192 35 2
                                    

 چشمام رو باز کردم. دستم رو از دستش آروم بیرون آوردم روی مو هاش کشیدم. همه اتاق تاریک بود. توقع داشتم تو بیمارستان باشم ولی تو یه اتاق بودم روی یه تخت دو نفره. وایسا چرا ته نیومده کنارم بخواب.. چرا نشسته خوابیده.

کوک : تهیونگم.. عشقم، بیدار شو بیا کنارم بخواب.

سرش رو بلند کرد اون تهیونگ من نبود بابا بود. نه من مطمئنم اون مو های تهیونگ بود. چیزی نگفت فقط کمربندش رو باز کرد.

آروم عقب می رفتم.. من می ترسم. ته، تهیونگ کجایی؟

کمربند رو به سمتم گرفت خواست اولین ضربه رو بزنه. که یهو چشمام باز شد.. خواب بود. اون یه خواب بود.

تهیونگ شونه هام رو گرفته بود. و گفت : کوکی خوبی؟ خواب دیدی عزیزم چیزی نیست. بانی آروم باش من اینجام.

محکم بغلم کرد. این بار طبق تصوراتم  توی بیمارستان بودم.

پرسیدم : من خوبم ته.. چقدر بی هوش بودم؟

تهیونگ سرم رو نوازش کرد گفت : از دیشب تا الان

اونا.. خب اونا چه اتفاقی براشون افتاد.. فوری پرسیدم : مامان و بابا؟

تهیونگ اخماش تو هم رفت. چهره اش گرفته شد ولی چاره ای ندارم باید ازت بپرسم.

تهیونگ گفت : بابات فعلا تو بازداشت گاهه، مامانتم چون کاری نکرده بود آزاد شد.

پرسیدم : من چرا تو بیمارستانم تهیونگ؟!

به دستم که توی دستش بود بوسه ای زد و گفت : جای زخم هات عفونت کرده بیبی. ولی با دکترت حرف زدم گفت چیز مهمی نیست. زود خوب میشه امروز ظهر هم مرخص میشی.

حالا چی میشد باید چی کار می کردم؟ من دیگه نمی خواستم با اونا زندگی کنم ولی کجا باید برم. اگر بخوام هم نمی تونم برم هنوز چند ماه به تولد 18 سالگیم مونده.

تهیونگ که دید خیلی با خودم درگیرم پرسید : به چی فکر می کنی که آنقدر مشغولت کرده؟

کوک : من باید چی کار کنم ..کجا بمونم؟

تهیونگ : کوکی تو قراره پیش ما بمونی .می ریم امریکا. من چند ماهه خونمون رو اماده کردم. حضانتت رو هم مامانم می گیره.

کوک : خونه مون؟

تهیونگ : اره... اونجا خونه ماست .کوک باید دیگه کم کم بریم ، می رم‌کار های ترخیصت رو انجام بدم.



یه مرد از کنارم رد شد خودم به ته نزدیک کردم. نمی شد گفت می ترسیدم. ولی وقتی پدر خودم اینطوری بهم اسیب می زد بقیه ممکن بود بکشنم. فقط به همه بی اعتماد شدم.

نمی دونستم کجا دارم میرم فقط پشت سر تهیونگم اروم راه می رفتم. ته جلوی یه در ایستاد و در زد.

وارد که شدیم یه تخت ابی مثل تخت بیمارستان وسط اتاق بود. یکم گیج شدم تا اینکه تهیونگ دستم رو گرفت. یه اقای پیر تو اتاق بود روپوش دکترا رو پوشیده بود.

تهیونگ گفت : کوکی باید از زخم هات عکس بگیرن و معاینه شون کنن که تو مدارک ثبت بشه. برای دادگاه و شکایت لازمشون داریم.

سرم رو تکون دادم . هیچ وقت اینطوری نبودم که بگم کسی نباید بدنم رو ببینه ولی خب خجالت می کشیدم. دستمو سمت لباسم بردم ولی واقعا نمی خواستم درش بیارم. فکر کنم تهیونگ فهمید چه مشکلی دارم.

اروم دستم رو گرفت و زمزمه کرد : اشکالی نداره بیبی درش بیار... باشه؟!... من مواظبتم.. همینجا پیشتم.

کمکم کرد لباس هام رو دربیارم فقط باکسرم پام بود. اروم روی تخت دراز کشیدم. تهیونگ کنارم ایستاد.

اون مرده اومد. شروع کرد عکس گرفتن از بدنم ولی فقط نقطه هایی که زخمی بود.

مرد : لطفا روی شکمت بخواب..

تو اون حالت احساس اسیب پذیری می کردم. دست تهیونگ رو محکم تر گرفتم. انگار فقط میگفتم مواظبم باش.

چرخیدم تو اون حالت خوابیدم. چیزی نمی دیدم پس چشمام رو محکم تر بستم.

دستی رو روی سرم حس کردم سرم رو برگردوندم متوجه شدم تهیونگه در تلاش بود با نوازش کردن موهام ارومم کنه.

بالاخره تموم شد. بلند شدم لباس هام رو پوشیدم. دکتره هم یه چیزایی به پرونده دست ته اضافه کرد.

یکمی تو سالن اداره پلیس نشستم تا ته اومد و گفت : باید ازت بازجویی کنن کوکی.

بازجویی وحشتناک بود. اون پلیس احمق یه جوری رفتار می کرد انگار من مقصرم. اون حروم زاده حتی ازم پرسید مطمئنی می خوای از پدر خودت شکایت کنی. این پلیس های لعنتی قراره مواظب مردم باشن یا مجرم ها رو حمایت کنن.

با تهیونگ رفتیم به هتل جفت مون خسته بودیم. لباس هام رو با یه دست از لباس های ته عوض کردم و سریع رفتم‌ تو تخت یکم بعد دست های ته رو حس کردم که دور کمرم پیچیده شد و از پشت بهم چسبید.

من و تهیونگ فقط یکی دو باری با هم تا حالا تو تخت بودیم. حس عجیبی داره یه حسی مثل شراب، لذت بخشه ولی بهش عادت نداری و برات جدیده.

تو جام چرخیدم از صبح به لب هاش به امید یه بوسه نگاه می کردم. ولی انگار باید خودم این یه دونه رو ازش بگیرم برخلاف همیشه که مغزم رو می خونه و هر چی بخوام رو بهم میده.

بوسه کوتاهی که به لب هاش زدم مثل دکمه شروع یه چیز داغ تر بود. تهیونگ چرخید و روم قرار گرفت خیلی اروم می بوسیدم. از درون جیغ می کشیدم بیشتر و بیشتر می خواستم. اما تهیونگ تو اوج قطعش کرد و سر جاش برگشت.

تهیونگ اروم گفت : امشب نه کوکی بدنت همینطوری زخم و خسته هست. نمی خوام‌ خسته تر بشی. بخواب عزیزم...

حرفش منطقی بود ولی این فقط مغزم رو قانع می کرد. ولی نباید مخالفت می کردم به خاطر خودم می گفت. تمام سعیم رو کردم که فراموشش کنم و خستگیم بهم کمک کرد که زود تر خوابم ببره.

_________________________________________

اینم پارت جدید
قرار بود دیروز بزارم ولی یادم رفت 😑

استریم زدن ام وی یادتون نره
ووت و کامنت بزارید لطفا

Voice Mail Where stories live. Discover now