•Prologe

1.3K 171 91
                                    



: هعیییییی

پسر با صدای شکافته شدن هوا دست کنار گوشش چشم های درشت شدش رو به مقابلش دوخت .
قفسه ی سینش تند تند بالا پایین میشد...
اما انگار حریفش برای لحظه ای قرار نبود بهش امان بده...

گارد دفاعیش رو حفظ کرد اما با ضربه ی محکمی که توی بازوش فرود اومد ، ناله ی بلندی کرد و شمشیردستش به عقب پرت شد.

....: این اصلا عادلانه نیست. تو هیچوقت توی شمشیرزنی نمیبازی

شمشیر نقره ای رنگ پسر، حالا اروم روی سینش درست جلوی قلبش رو نوازش میکرد
همزمان با پرت شدن شمشیرش توسط مو فرفری روبروش،  قبل از اینکه بتونه حتی حرکت کوچیکی کنه ، اسیر چنگش شد.

هری: جرعت نکن برش داری لویی ....
فقط شکستو بپذیر !

نفس حرصیش رو رها کرد

لویی: اوه... و کی گفته تو منو شکست دادی بیب؟

مسرانه بیشتر به سمت لبه ی تیز شمشیرش خم شد
میتونست سوزش خفیف بند های انگشتشو حس کنه....

هری:خودت خواستی لوبر...

تامی: هی هی هی بکش عقب داداش ...

با صدای توماس، سرش رو کمی به عقب چرخوند...
تیزی شمشیر درست روی گردنش  قرارگرفته بود و حتی موهای فرش هم کمکی در برابر تیزی اون شمشیر نداشتن...
نفسش رو توی سینه حبس کرد وقتی تامی بیشتر
شمشیر رو روی گردنش فشار داد....

تامی: درس صد و بیست و نهم،
هیچوقت از پشت سرت غافل نشو ,حتی اگر
یکی مثل برادرت، پشت سرت بود...!

با برداشته شدن
سردی فلز از روی گردنش ، چشم های وحشتزدش‌رو به لویی که درحالی ک هنوز روی زمین نشسته
بود و دست منتظر توماس به سمتش دراز شد،
با یک حرکت تنش رو بالا کشید و
روبروی پسر ترسیده ایستاد
لب هاش به لبخند خوشگلی تزیین شد
و زبونش لب پایینش رو تر کرد

لویی: نظرت راجع به شکست خوشگلت چیه لاو؟

هری: اوه خفه شو....

تامی: تمرین برای امروز بسه... لو شرط امروز رو باختی همه ی وسایلو باید بیاری!

تیر نگاهش رو به سمت لویی گرفت

تامی: و اینکه فکر نمیکردم بعد از تمرینای نیمه شبت با هری ، هنوز توی شمشیرزنی افتضاح باشی...! چند وقت دیگه مسابقه داری!

لب های غنچه شده ی لویی درحالی که زیر چشمی سرخ شدن گونه های هری رو دید میزد، نشونه ی خنده ای بود که به شدت پنهون کرده بود

لویی: تامی انقد سخت نگیر تو خودت فقط دو ساله بلد شدی! انقد اذیتم نکن...

لویی با بیخیالی بدنش رو نزدیک هری کرد و دستش رو دور گردن اون پسر خجالتی انداخت و زیر گوشش زمزمه ی ارومی کرد

لویی: اخرش کار دستم دادی ... از دست تو...

خنده های ریز هری و لویی حواس توماس رو بیشتر جلب کرد

تامی: لویی ویلیام تاملینسون!
از این به بعد باسنتو جمع میکنی و با خودم تمرین میکنی

لویی: داداش... نه ... وای...خواهش میکنم-

با چشمک تامی ادامه ی حرفشو خورد

تامی: البته که هری هم میاد !! فقط اونه که میتونه از پس تو بربیاد داداش کوچولو...

تامی دستش رو دور گردن برادر کوچیکش و
پسری که درست مثل برادر خودش دوست داشت حلقه کرد

:پیش به سوی خونه...

















های بیبی های من
حالتون چطوره؟ خوبید؟
این بوک جدیدیه ک چند ساعته پاش نشستم تا بتونم درستش کنم و بنویسم بزارمش.
و اینکه به شدت احساسیه. پارالوگ رو حتما بخونین قسمتی از روند داستان نیست ولی
این قسمت یه جورایی مثل یه فلش بک میمونه . یه خاطره ی قشنگ که توی گذشته افتاده.
و ترجیح دادم اینجا هم با شخصیت جدیدمون و هم با
لری اول قصه آشنا بشید.
حمایتش کنین لطفا

و ام پرگ هم هست!

در کل سوال یا چیزی هست ازم بپرسید
سد اندیگ با هپی اندینگ رو جواب نمیدم
ولی میگم بخونین واقعا
چیز خوبی ازش قراره در بیاد

🍷ولکام تو د بلو هُرِکِین🍷

دوستتون دارم
کلی عشق به طرفتون♥️
♥️دکتر پینک♥️
@Cnstylinson

HURRICANE  •L.S•Where stories live. Discover now