[‌16]

1.4K 272 238
                                    

Go with: Falling (by Harry Styles)
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖

سال 2032 - تابستون

مدت زیادی نبود که به خواب رفته بود،خوابش تازه داشت عمیق میشد که با صدای موبایلش چشماشو بی میل باز کرد.فکر میکرد نصفه شبه اما در حقیقت فقط نیم ساعت از وقتی که رفته بود به رختخواب گذشته بود.کورمال کورمال موبایل شو از رو میز کنار تخت برداشت و یه چشمی به صفحه ش نگاه کرد.
اسم هری رو که دید دلش شور برداشت. هری در حالت عادی بهش زنگ نمیزنه چه برسه این موقع شب.

"الو؟"

صدای هری رو از پشت خط نشنید.ولی صدای شبیه ظرف و ظروف شنید و صدای نفس های بلند هری. بعد از مدتی طولانی صدای سکسکه شنید و بعدش هری گفت:
"لو؟!؟!"

"هری؟چی شده این وقت شب زنگ زدی؟"

"اوه من.... من نمیدونستم که... شماره ی تو رو گرفتم... میخواستم زنگ بزنم به چیز... به... نمیدونم به کی..."
خیلی آهسته و شل و ول حرف میزد. دوباره صدای سکسکه شو شنید و بعد هری شروع کرد به خندیدن.
"شماره ی تو رو گرفتم.... لویی... تاملینسون... لوویییی...! "

لویی اخم کرد و تو جاش نیم خیز شد.
" هز؟ مست کردی؟! "
هری هِـینی کرد انگار که لویی حرف زشتی زده.
" چی میگی؟ نه..."
بعد خندید.
"اوکی... به کسی نگو... ولی آره!!!"

لویی آهی کشید و اینبار کامل نشست و پاهاشو از تخت آویزون کرد.هری اهل زیاد مشروب خوردن نبود چه برسه مست کردن. هر موقع هری مست میکرد صد در صد یه دلیلی وجود داشت. اگه به شدت ناراحت بود یا به شدت عصبانی!
" چی شده؟! اتفاقی افتاده؟! بهم بگو"

"امم... من...اون بطری 60ساله که بابای زین بهم کادو داده بود رو باز کردم... و بزار ببینم.... چقدر شو خوردم؟"
لویی دست رو پیشونی کشید.
"نه هری منظورم اینه که..."

هری حرف شو قطع کرد.
"راستی من.... نمیتونم بلند شم... چونکه یه لیوان شکوندم... ولی ندیدم.... پاهام برید.... و من میترسم بلند شم که برم بانداژ بیارم... چون... بالا میارم! "
آهی طولانی کشید و ادامه داد:
" تو میدونی که... از بالا آوردن میترسم! "

راست میگفت. هری فوبیای حالت تهوع داشت.هر وقت حالت بالا آوردن بهش دست میداد رنگش میپرید و نمیتونست تکون بخوره.
لویی از جاش بلند شد و لامپ اتاق شو روشن کرد.
" الان خونه ی خودتی؟ تنهایی؟"

"آره من... تنهام... و نه فقط امشب... برای همیشه"

لویی رفت بیرون، طبقه ی پایین تا سوییچ شو برداره.
"نه هری تو تنها نیستی...حالا هم تماس رو قطع کن... من میام اونجا"
اما هری هنوز داشت برای خودش حرف میزد.
"هیچکس دیگه منو نمیخواد... تو نخواستی... سیج نخواست... زین هم دیگه نمیخواد... "
و دوباره سکسکه...

لویی چند لحظه ایستاد.
"چی گفتی؟ زین چی؟"
هری مکث کرد. صدای نفس هاش بلند و نامنظم بود.
"زین...همه چی تموم شد... دیگه عروسی بی عروسی... اون..."
و لویی دیگه صداشو نشنید اما میتونست بفهمه هری داره گریه میکنه.قلبش مچاله شد.
" هری لطفا همونجایی که نشستی بمون. من دارم میام اونجا باشه؟ فقط یکم دیگه تحمل کن"

SAGE [Larry.stylinson]Where stories live. Discover now