[10]

1.1K 302 253
                                    

سال 2032 - بهار

"اینم کیک دارچینی مخصوص، برای نوه ی قشنگم"
آنه با خوشحالی گفت و در حالی که یه سینی با دوتا لیوان شیر و کیک تازه و داغ تو دستش بود اومد کنار سیج رو کاناپه نشست.سیج گوشی شو کناری انداخت و به محض نشستن آنه بغلش کرد و مثل بچه ها بهش چسبید.
"ممنونم نانا. تو بهترین مامان بزرگ دنیایی"

آنه خندید و سیج رو تو بغلش نگه داشت.و سیج تو همون حالت دست دراز کرد و با شیطنت یه تیکه کوچیک از کیک جدا کرد و تو دهنش گذاشت.
"اممم... فوق العاده ست، چجوری انقدر خوب کیک میپزی؟!"
آنه موهای سیج رو نوازش کرد و جواب داد.
" راست شو بخوای طرز پخت این کیک رو جوانا بهم یاده داده بود"

سیج سرشو بلند کرد.
"واقعا؟"
آنه سر تکون داد و رفت تو فکر.
"تو پختن کیک و شیرینی استاد بود."
سیج سرشو انداخت پایین.با گوشه لباسش ور رفت.
" گاهی وقتا خواب شو میبینم"
آنه به سیج نگاه کرد که حالا ناراحت شده بود. سیج ادامه داد:
" ای کاش هنوزم بود. دلم براش تنگ شده"

"منم عزیزم. منم خیلی براش تنگ شده"

سیج سعی کرد جلوی خودشو بگیره. لبخند زد و گفت:
"نانا میشه عکسای قدیمی رو بیاری باهم ببینیم؟"
آنه از این ایده خوشحال شد.
"آره حتما، تو شروع کن به خوردن. من الان برمیگردم"
آنه رفت و سیج که حسابی گرسنه ش شده بود یه تیکه دیگه از کیک کرد تو دهنش.

چند دقیقه بعد آنه با چندتا آلبوم توی دستش برگشت. سیج با خوشحالی سر جاش چهار زانو نشست و آنه یکی از آلبوم ها رو روی پاش گذاشت.
عکسای جوونی خودش، روز عروسیش،عکس بچگی های هری و جما... همه رو نشون سیج داد و هر کدوم که خاطره ای بامزه داشت، براش تعریف می‌کرد.

سیج از شنیدن خرابکاری های پدرش وقتی که بچه بود خندید.
"هری انقدر منظم و دقیقه که آدم فکر میکنه از همون بچگی همینجوری بوده... اما انگار اینجوری نیست"
سیج گفت و تو فکر رفت.

آنه پشت دست شو نوازش کرد و گفت:
"چیه؟ به این زودی دلت براش تنگ شد؟"

سیج سرشو انداخت پایین.
"حتی وقتی که کنارش هستم هم دلم براش تنگ میشه"
آنه که انتظار این جواب رو نداشت لبخندش محو شد.

"احساس میکنم هر روز از من دور تر میشن. هم هری هم بابا."
آنه با غصه سیج رو بغل گرفت.
"اوه عزیزم میدونی که اینجوری نیست"

سیج غمگین لبخندی زد.
"خنده داره.هر دوشون گاهی با رفتارهاشون کاری میکنن که دلم میخواد از دست شون جیغ بزنم ولی وقتی نباشن دلم حتی برای همون رفتار هاشون تنگ میشه... وقتی پیش بابا هستم دلم برای حرف زدن با هری تنگ میشه و داستان هایی که تعریف میکنه... یا وقتی که هرشب صدبار قبل خواب میاد و منو چک میکنه... یا که هر از گاهی برام میوه درست میکنه... وقتی هم پیش هری هستم دلم برای بابا تنگ میشه... برای جوک گفتن هاش و خنده هاش... برای مسخره بازی درآوردن هاش وقتی میخواد منو بخندونه... یا وقتایی که باهم بازی می‌کنیم یا میریم خرید... "

SAGE [Larry.stylinson]Where stories live. Discover now