قسمت پنجم:بیداری

2.6K 438 15
                                    


جیمین اصلا مشتاق تایم صبحانه با بقیه اعضای گروه نیست.

جیمین با حس وزن گرمی که به پشتش چسبیده بود بیدار شد.حس ارامش میکرد و خیلی خیلی راحت بود.او نمیخواست بلند بشه ولی بعد حس کرد وزن روی پشتش حرکت میکنه.جلو و عقب با ریتم نرم و یکسان،زمزمه هایی از نفسی گرم رو روی گردنش حس میکرد که به موقع حرکت کرد.بعد از اون جیمین فهمید که توی عطری اشنا و خوشایند غرق شده.
پرسید:"جونگکوک؟"
صداش به خاطر خواب گرفته بود.کمی زمان برد تا جیمین پاسخی بگیره.که اون هم فقط یه ناله اروم بود.جیمین کمی جابه جا شد.دست های محکمی رو حس کرد که بدنش رو احاطه کرده بود.
"کوکی؟"جیمین حرکت کوچکی از سمت پسرکوچکتر حس کرد و بعد ناگهان شنید:"هیونگ!حالت چطوره؟"جونگ کوک بلند شد و نشست. به طور ناگهانی پرانرژی و کاملا بیدار شده بود و به پایین نگاه کرد تا روی جیمین تمرکز کنه،به چشمهاش خیره شد.
جیمین گفت:"ام... اره، اره، خوبم."هنوز دراز کشیده بود گونه هاش سرخ شده بودند، از خجالت صورتش رو از مکنه برگردوند.
نمیتونست به موهای پف کرده بعد خواب جونگ کوک توجه نکنه و انقباض بازوهاش وقتی که بالای سرش خم شده بود رو نبینه.
جونگ کوک گفت:"ببخشید.من ازت نپرسیدم که میتونم تو تختت بخوابم یا نه."به این فکر میکرد که چطور اون شب طرد شده بود.
"مشکلی نیست جونگکوک.خوبه که این جایی." مراقب باش جیمین.احساساتت رو مخفی نگه دار.
"من-منظورم اینه که خوبه چون تو هاتی."
چندلحظه طول کشید تا جیمین بفهمه چی گفته:"وایسا-"
"چی؟"جونگکوک قرمز شده بود و به نظر میرسید به اندازه جیمین سورپرایز شده.
"ن-نه منظورم اینه که بدنت داغه!"جیمین در تلاش برای نجات دادن خودش گفت.فقط باعث شد چاله ای که برای خودش کنده بود ،عمیق تر بشه.تا الان صورتش دیگه کاملا قرمز به نظر میرسید.
"از هیکل من خوشت میاد؟"جونگ کوک شروع به پوزخند زدن به آشفتگی جیمین کرده بود.کیوت.
"نه!تو گرمی!مثل یه بطری آب داغ."خدای من.جیمین این چی بود؟
"نه اینکه بگم بدنت رو دوست ندارم.چون دارم!"
جونگ کوک یک ابروش رو بالا انداخت.
"صبرکن.منظورم اون شکلی نبود."
"اووو جیمین شی.تو کاملا سرخ شدی."
"ا-این تقصیر توئه."جیمین زیر لب غرزد و صورتش رو توی بالش قایم کرد."و منو اینطوری صدا ن-نزن."
"چی صدات نزنم جیمین شی؟"جونگ کوک سربه سرش گذاشت.
"برو بیرون بچه پررو!بهم یکم زمان بده تا بیدار بشم."جیمن گفت و بالشش رو به سمت جونگ کوک پرتاب کرد.
"حتما هیونگ.میرم صبحانه رو حاضر کنم."
جونگکوک خندید.بلند شد و به سمت در رفت.
جیمین پرسید:"صبحانه؟"به نظر گیج میومد.ساعت چند بود؟ممکن نبود جیمین یک روز کامل رو از دست داده باشه نه؟
"اممم اره هیونگ.الان صبحه."جونگکوک درحالیکه معذب پشت گردنش رو میمالید به ساعت اشاره کرد.
هشت و چهل و پنج دقیقه.
جیمین سرش رو پایین انداخت و گفت:"من واقعا متاسفم.متوجه نشدم این همه خوابیدم.کل عصر رو از دست دادم؟ما قرار بود یه اهنگ ظبط کنیم."
جیمین دوباره خجالت زده شد.انقدر از بودن با جونگکوک خوشحال شده بود که فراموش کرد چه اتفاقی تو تمرین رقص افتاده بود.واقعا دلش میخواست همین الان زمین دهن باز کنه و اونو کامل قورت بده.چطوری بعد از این با بقیه روبه رو بشه.اون تمرین رو مختل کرده بود و یک ضبط مهم رو از دست داده بود.
جونگ کوک در حالیکه به سمت تختی که جیمین رویش نشسته بود میرفت، گفت:"مهم نیست هیونگی."
روی تخت نشست و دست هایش رو دور اون حلقه کرد:"ما ظبط رو انجام ندادیم.همه بیشتر نگران تو بودیم هیونگ."
_نیازی نبود نگران من باشید.باید بدون من ظبط میکردید.من فقط خسته بودم.
جونگ کوک با ملایمت گفت:" دروغ گفتن رو تمومش کن هیونگ، لطفا.من میدونم قضیه بیشتر ازاینه.من میخوام کمکت کنم."
جیمین غافلگیر شده بود.جونگ کوک نباید بخواد به اون کمک کنه.اون اصلا نباید این جا باشه.باید جیمین رو نادیده بگیره.
ولی او اینجا بود.چرا؟
جیمین نتونست جلوی خودش رو بگیره و به اغوش ارامش بخش جونگ کوک تکیه داد تصمیم گرفت ساکت بمونه.
آه ارومی کشید درحالیکه چشمهاش رو میبست ونفس هایش رو با پسر کوچکتر هماهنگ میکرد،
جونگ کوک زمزمه کرد:"بزار من کمکت کنم هیونگ."
و جیمین نمیتونست باور نکنه که جونگکوک واقعا میخواد کمک کنه.اون خیلی بی ریا به نظر میومد.
"تلاشمو میکنم کوکی."جیمین درجواب زمزمه کرد، به ارومی یک نفس، میترسید بلندتر صحبت کنه.
اونها برای مدتی همونطور باقی موندند ؛جیمین احاطه شده تو اغوش کوک.
هر دو از اینکه حرکت کنند و صمیمیت دلپذیری که پیدا کرده بودند رو بشکنند میترسیدند.
هردو میترسیدند از اینکه وقتی اتاق رو ترک کنند این لحظه عالی فراموش بشه.
با این حال وقتی درباز شد ازهم جداشدند.سوکجین با پیش بند اونجا ایستاده بود و گفت:"صبحانه درست کردم."به چهره معذب اون زوج توجهی نکرد و از اینکه جونگ کوک رو تخت با جیمین بود اصلا متعجب به نظر نمیومد."زود بیاین قبل از اینکه سرد بشه."
جونگ کوک بعد از جین از اتاق بیرون رفت تا جیمین بتونه لباس بپوشه.
وقتی جیمین وارد اشپزخونه شد،همه اعضای گروه رو دید که دور میز جمع شده بودند و قبل اینکه متوجه اون بشن با خوشحالی حرف میزدند.
"جیمینیییی!"
تهیونگ فریاد زد و به سمت جیمین دوید تا سولمیتش رو در آغوش بگیره.
_حالت بهتره؟
جیمین زیر وزن تهیونگ تلو تلو میخورد ولی اونو با خوشحالی محکم بغل کرد.
جیمین اروم جواب داد:"خوبم ته ته."
"من برات جا نگه داشتم هیونگ."جونگ کوک گفت و به صندلی کنار خودش اشاه کرد.
جیمین با خودش فکر کرد:خطرناکه
قبل از اینکه بین جونگ کوک و جین بشین به خودش یاداوری کرد که مراقب رفتارش اطراف جونگکوک باشه.
درحالی که شروع به خوردن میکرد گفت:"مرسی کوکی."
نامجون با لحنی قاطعانه صدا زد:"جیمین."
جیمین منقبض شد.
"ما باید راجع به اتفاقی که افتاد صحبت کنیم."
جیمین پرسید:"کدوم قسمتش؟"
_همه ش جیمین.
جیمین در تلاش برای کنترل اشکهاش با لحن سردی گفت:"متوجه نمیشم."
نامجون گفت:"جیمین تو بعد از حمله ای که تو فرودگاه بهت دست داد، داری عجیب و غریب رفتار میکنی.با ما حرف نمیزنی، بیش از اندازه تمرین میکنی، این چندوقت نه غذا میخوری نه می خوابی. بهمون بگو مشکل چیه جیمین."
جیمین از خجالت میلرزید، از اینکه گذاشته بود گروهش همه اینها رو بفهمه.چشمهاش این بار واقعا به خاطر کلمات تند وخشن نامجون خیس شده بود.
جونگ کوک به سمتش خم شد تا دستهاش رو بگیره تا ارومش کنه، ولی جیمین به تندی عقب کشید.
اگر کسی بهش دست میزد اشکهاش فرو میریخت و اون نمیتونست جلوی همه دوباره گریه کنه.
زمزمه کرد:"من نمیتونم."
هوسوک به نرمی پاسخ داد:"ما فقط میخوایم کمکت کنیم.لطفا فقط بهمون بگو چطوری میتونیم."
جیمین دوباره جواب داد:"فکر نمیکنم بتونید کمک کنید."
یونگی گفت:"جیمین.مشکلت مربوط به سلامت روانیت میشه؟"
چه سوال مستقیمی.مهم نبود چقدر دلش میخواد جیمین نمیتونست در جواب این دروغ بگه.سرش رو به معنای تایید تکون داد و از خجالت به زانوهاش خیره شد.
شنید که یونگی اه کشید.حتما باید ازم ناامید شده باشه.
جیمین با خجالت نالید:"م-من متاسفم."
جین شوکه پرسید:"چی؟ مینی واسه چی متاسفی؟"
نمیتونست باور کنه جیمین واقعا به خاطر چیزی که هیچ کنترلی روش نداره عذرخواهی کنه.
"ن--تقصیر من-ه"زمزمه تقریبا بی صدای اون بود.
جین با گریه گفت:"اوه مینی نه."و جیمین رو محکم بغل کرد.جیمین به سمت شونه اون چرخید تلاش کرد تا پنهان بشه.
یونگی با همدردی گفت:"جیمین.یه چیزی که باید بفهمی اینه که تو مقصر نیستی."تلاش میکرد تا یه طوری جیمین رو قانع کنه.
جیمین جوابی نداد.معلوم بود که باورش نمیکنه.
نامجون به نرمی پرسید:"جیمین این قضیه خیلی وقته که پیش اومده؟"نمیخواست جیمین روبیشتر از این ناراحت نکنه.
جیمین قصد داشت جواب نده،ولی فکر کرد الان برای پنهان کردن حقیقت خیلی دیره." همیشه بوده.الان بدترشده."جیمین زمزمه کرد.احساس مریضی میکرد.
نامجون اروم گفت:"خیلی خب.ما میتونیم برات کمک بگیریم.ولی اول باید به بیگ هیت اطلاع بدیم."
جیمین ناگهان فریاد زد:"نه!"با چهره وحشت زده از بغل جین بیرون پرید.التماس کرد:"خواهش میکنم بهشون نگو."اشکهاش شروع به ریختن روی گونه هاش کرد.
متوجه حس اشنای بی نفسی که همراه با پنیک اتک بود شد و به سختی تلاش کرد تا کنترلش کنه.تا پنهانش کنه.دستهاش میلرزیدن.
نامجون با ملایمت گفت:"اگه اونا بدونن میتونن کمکت کنن.باید بهشون بگیم تا مطمئن بشیم اتفاقاتی مثل چیزی که تو فرودگاه افتاد بازم پیش نیاد."
جیمین دیگه کاملا درمونده شده بود.اگر بیگ هیت بفهمه اونو از گروه بیرون میکنه.زندگیش خراب میشه.دیگه نمیتونه به عنوان قسمتی از بی تی اس بخونه و برقصه.از خوابگاه بیرونش میکنن و از بقیه اعضا جدا میشه.از جونگ کوک.بیگ هیت نباید بفهمه.اون نمیتونست به زور از جونگ کوک دور بشه.
با صدای ارومی زمزمه کرد:"خواهش میکنم بهشون نگو."دستهاش به قفسه سینه ش چنگ میزد، مثل اینکه تلاش کنه خودش رو از فروپاشی نجات بده.تا از شکستن خودش جلوگیری کنه.
تلاش کرد تا نفس بکشه ولی انگار همه ی اکسیژن اتاق ناپدید شده بود.
هوسوک عاجزانه پرسید:"چرا جیمین؟"
جیمین نمیتونست نفس بکشه.درمیون وحشت زدگیش از میزی که بقیه دورش بودند خودش رو عقب کشید و گوشه ی اشپزخونه کنار دیوار روی زمین سرخورد و خودش رو مثل یه گلوله ممکم توی خودش جمع شد.
ضربان سریع قلبش رو که پرقدرت به قفسه سینه ش میکوبید رو میتونست حس کنه انگار که از پیش بینی مجبور شدن به ترک جونگ کوک بشکنه.
کسی پرسید:"جیمین؟"
تلاش کرد اب دهانش رو قورت بده و تنفسش رو منظم کنه ولی دهانش خیلی خشک بود.
یه چیزی توی گلوش گیر کرده بود و باعث میشد حالش تهوع بگیره.
ناگهان دست غریبه ای رو رو شونه اش حس کرد با ناله ای کنارش زدجوری سریع عقب کشید انگار که سوخته باشه.
اون نمیدونست کجاست.نمیتونست چیزی رو ببینه.نمیتونست نفس بکشه.
"جیمین به من گوش کن."
صدای دیگری گفت.
ولی جیمین نمیتونست.نمیتونست گوش بده.نمیتونست بشنوه.فقط میتونست صداهای زیاد و پشت سرهمی که اطرافش بودند رو بشنوه.
"....نفس نمیکشه."
".....حمله...نگهش دارید."
"....نگاه کن..."
"...ی-یکی کمکش کنه."
سروصدای زیادی بود.اتفاقات زیادی در جریان بود.جیمین دستهاش رو بالا آورد تا به گوش هاش چنگ بزنه.ناامیدانه تلاش میکرد تا چیزی پیدا کنه که فقط روی اون تمرکز کنه.
مثل این میموند که زیر یک آبشار فرو برده شده بود آب به طرز دردناکی رویش کوبیده میشد.خردش میکرد.و صدای تند و تیز مایع سرد که با شدت به صخره ها برخورد میکرد سرش رو پر کرده بود.انگار که توی یک دریاچه راکد در حال غرق شدن بود.به طرز خفه کننده ای گرم و اونو خفه میکرد افکارش رو خاموش میکرد.اون از بین اب تیره نمیتونست ببینه.
لطفا کمکم کنید.
جونگکوک هیچ ایده ای نداشت چطور کمک کنه.گروه وقتی فهمیده بود جیمین دچار حمله وحشت زدگی شده به هرج و مرج دیوانه واری افتاده بود.جیمین دست یونگی رو وقتی میخواست بهش کمک کنه طوری کنار زده بود انگار از پسر بزرگتر میترسه و و به نظر نمیرسد قادر به شنیدن صدای هیچکس باشه.
سوکجین رو به روش زانو زده بود و میخواست بدون دست زدن بهش توجهش رو جلب کنه.
نامجون کنارش ایستاده بود به نظر نگران و مشوش میومد انگشتش رو بالای دکمه تماس گوشیش نگه داشته بود تا به منیجر سجین زنگ میزد.
سجین همیشه کسی بود که موقع بحران های گروه بهش مراجه میکرد.
تهیونگ بی صدا تو بغل هوسوک گریه میکرد از نگرانی برای دوستش مریض به نظر میرسید و یونگی هیچ کجا پیدایش نبود بعد از تلاش مختصرش برای کمک به اتاقش رفته بود.
جونگ کوک به شدت به خاطر رفتنش ازش عصبانی بود، یه نوت ذهنی برای خودش گذاشت تا بعدا سر پسر بزرگتر فریاد بزنه؛ بعد از اینکه جیمین اروم شد،
اگر آروم میشد.
اینا فایده ای نداشت.اگر چه جین داشت بیشترین تلاشش رو برای جیمین میکرد ولی به جایی نمیرسید.جونگ کوک بیشتر از این نمیتونست خودشو نگه داره.باید به جیمین کمک میکرد.
آهسته به سمت پسر لرزان که هنوز توی خودش جمع شده بود خزید تا وقتی که کنار او خم شده بود.
وقتی جلورفت تا به به بازوی جیمین دست بزنه جین نگاه اخطارآمیزی بهش انداخت.
با صدای آرومی گفت:"مراقب باش جی کی."حس میکرد باید از جیمین محافظت کنه.
جونگ کوک سرش رو تکون داد و با نفس حبس شده دستش رو پایین آورد تا با ملایمت روی پسر لرزان قرار بگیره.
جیمین حرکت نکرد.اصلا واکنشی نشون نداد و به لرزیدن و نفس نفس زدن ادامه داد.
جونگ کوک پرسید:"هیونگی؟"
اجازه داد تا دستش روی بازوی جیمین سبک و آرامش بخش حرکت کنه.
جیمین ناله ی کوچیکی به نشونه فهمیدن کرد و باعث شد جونگ کوک، آهی از سر آسودگی بکشه.
"همه چی خوبه جیمینی هیونگی."بهش نزدیکتر شد و دست دیگرش رو دور شونه ش پیچید.درحالیکه خیلی ملایم جیمین رو به سمت خودش میکشید به زمزمه کردن برای هیونگش ادامه داد تا وقتی که هردو کاملا بهم چسبیدند  جونگ کوک محکم جیمین رو در آغوش کشید.
اگرچه این پیشرفت بود ولی به نظر نمیرسید جیمین رو از وحشت زدگی خارج کرده باشه.هنوز هم نفسش گرفته و باصدا بیرون میومد و لرزشش تبدیل به چیزی شده بود که فقط میشد اسم تشنج سریع رو روش گذاشت(منظورش بیشتر همون تکان های خیلی سریعه:|)
جونگ کوک هیچ کاری نمیتونست بکنه.
درهمین حال بود که یونگی دوباره وارد آشپزخونه شد.ناشیانه جابه جا شد و بعد از بررسی اتاق به سمت جیمین و کوک رفت.دیگری(کوک) چشم غره تهدید امیزی بهش رفت و جیمین رو محکمتر چسبید.
هنوز از دست یونگی به خاطر رها کردنشون عصبانی بود. اما یونگی نادیده اش گرفت جلوی زوج روی زمین نشست و هدفون بلوتوثی گرون قیمتش روکه جلوی صداهای اطراف رو میگرفت بالا اورد.اون همیشه تو اتاق یونگی بود داخل دراور کنار تختش قفل شده بود و فقط خودش بهش دسترسی داشت.
غرولندکنان به جونگ کوک گفت:"اون گوشهاش رو پوشونده بود.فکر کنم صداها اذیتش میکنن.بزار اینارو روی گوشش بزارم.یه چیز آرامش بخش براش پخش میکنم."
جونگ کوک سر تکون داد.بالاره دلیل غیبت یونگی رو فهمیده بود.هدفون رو از یونگی گرفت و میخواست روی سر جیمین بزاره ،ولی دستهای پسر بزرگتر  که محکم پسش میزد متوقفش کرد و بعد بلافاصله گوشهاش رو پوشوند.یونگی از دیدن برخورد خشن با هدفون های عزیزش به خودش لرزید. ولی هیچ حرکتی برای جلوگیری از جیمین نکرد. چون میدونست مهمه که اونو نترسونند.
جونگ کوک اروم گفت:" بیا هیونگی؟"
هدفون ها رو به یونگی داد و دست های جیمین رو از روی گوشش کنار زد.وقتی که جیمین لرزید و خواست دستهاش رو عقب بکشه زمزمه وار بهش دلداری داد:"ششش هیونگی."
_اجازه بده اینو برات بزارم.کمکت میکنه.قول میدم.
دستهای جیمین شل شد.به نظر میرسید به حرفای جونگکوک اعتماد کرده.یونگی سریع هدفون رو روی گوش جیمین گذاشت واز در خارج شد موبایلش آورد و بعد پلی کردن آهنگ اونو روی میز آشپرخونه گذاشت.
یونگی با ملایمت گفت:"بیاید یکم بهش فضا بدیم.همه به جز جونگ کوک بیرون."
گروه سریعا حرکت کرد هرکدوم قبل رفتن نگاه نگرانی به جیمین انداختند.
برای لحظه ای سکوت تنها چیزی بود جیمین میتونست بشنوه.سکوت سنگین غیرقابل تحمل.صدای نفس نفس زدن و تپش شدید قلبش تنها صداها بودند و باعث میشدند حس تنهایی و درموندگی بهش دست بده.برای لحظه ای فکر کرد حتما تنها رها شده و قلبش به درد اومد.ولی بعد صدای نرم ویالون گوشش رو پر کرد.افکار جیمین برای لحظه ای آروم شد و روی صدای شیرین موسیقی تمرکز کرد.دقیقه اول تک نوازی ساده ویالون بود و بعد نوازندگان دیگه اضافه شدند و بافت قطعه رو پر کردند.تک نوازی ارام بخش کلارینت پژواک ویالون.صدای دلپذیر شیپور فرانسوی و بعد بلندتر شدن تدریجی ملودی.تنفس جیمین شروع به منظم شدن کرد.
اون موسیقی صدای طبیعت بود.صدای نسیم ملایمی ک لای چمن ها میوزه. صدای ملایم آب پرنده هایی که صدای اوازشون در حالیکه بالای چمن های نرم پرواز میکردند میومد.
آون اروم بود.هنوز کمی میلرزید ولی آروم بود.نفسش کمی میگفت ولی آروم بود.چشمهاش با احساس راحتی که داشت بسته شد و کم کم به واقعیت برگشت.اول آغوش تسکین دهنده کسی رو حس کرد.بیشتر تو بغلش فرو رفت و تمام وزنش رو روی اون انداخت.با موسیقی شادی بخشی که هنوز پخش میشد جیمین چشم هاش رو نیمه باز کرد دیدش هنوز به خاطر اشکهاش تار بود.اشپزخونه خالی رو دید که به جز خودش و اون فرد ناشناس پشت سرش کسی نبود.
جیمین آروم هدفون رو از روی گوشش برداشت و بلافاصله به خاطرنبود موسیقی مظطرب شد.ولی وقتی شیرین ترین صدا رو شنید سریع استرسش از بین رفت.
جونگ کوک با ملایمت گفت:"سلام هیونگ."
جیمین خجالت زده گفت:"سلام کوکی."
جیمین از وضعیت خیلی صمیمانه ای که توش بودن آگاه بود ولی نمیدونست چطور به اینجا رسیده به هرحال شکایتی هم نداشت.
_معذرت میخوام کوکی.نمیدونم چرا این اتفاق افتاد.
_واقعا نیازی به عذرخواهی نیست هیونگی.این تقصیر تو نبود.
جیمین از شنیدن این جمله احساس ناراحتی میکرد.معلومه که تقصیر اون بود ولی کوک هیچوقت بهش دروغ نمیگه.یعنی واقعا جیمین رو مقصر نمیدونست؟
_ام-اما این...
ناگهان حرفش رو قطع کرد چشمهاش با یاداوری موضوع وحشتناکی برق زد.
نامجون قرار بود به بیگ هیت اطلاع بده.
جیمین سریع از زمین بلند شد:"کوک صبر کن.نامجون کجاست؟"
جونگ کوک که از حرکت ناگهانی جیمین شوکه شده بود گفت:"اممم مطمئن نیستم.چطور؟"
جیمین به سختی حرف جونگ کوک رو شنید.از اشپزخونه بیرون رفت و دورتا دور خوابگاه به دنبال نامجون دوید.بالاخره اونو با بقیه اعضا تو پذیرایی پیدا کرد.
نامجون که از چهره ترسیده جیمین شگفت زده شده بود پرسید:"جیمین؟"
"نامجون لطفا به بیگ هیت زنگ نزن."

Not Alone (When you are here) || Persian TranslationHikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin