One

3.4K 351 272
                                    

"نه ، نه ، نه ، نه ! " بارام برای هزارمین بار جیغ کشید

سعی میکردم کار غیر ممکنی که این پیرمرد بهم گفته بودو انجام بدم . ولی بی فایده بود

"دختره ی احمق ! " رئیسم داد زد و دستاشو برای عکاس تکون داد تا دیگه عکس نگیره

لعنتی ! فکرکنم کارم تمومه

با اون هیکل فربه ـش با عجله اومد سمتم

" چند بار باید بهت بگم وقتی نزدیک راهرویی لبخند بزنی؟ "

"صداشو برد بالاتر "بیشتر انگار چندشت شده

'متاسفم آقا ولی این کفشای پاشنه بلند دارن منو میکشن " ناله کردم و پاهامو مالیدم

عصبی نگام کرد "دیگه از رفتارات خسته شدم سورا"

پیشونیشو مالید و به پسر پادو نگاه کرد" برو شماره دو رو بیار"

برگشت سمتم "برو دختر"


"آقا ، هنوز حتی سه ساعتم نشده... "

"گفتم از اینجا برو "

"خیلی خب ، خیلی خب" اه کشیدم و کیفمو از روی صندلی برداشتم

"ببین میخوای اول آروم.. "

"حــراســت.."

داد زدم" دارم میرم.. " قبل از اینکه برم بیرون استیلتوسای( کفش پاشنه 20 سانتی ) قرمزو درآوردم و پرت کردم سمتش

متاسفانه به اون برخورد نکرد ، اما والپیپر فوتوشات رو پاره کرد . زیادم ناامید نشدم ، فقط عکس یه دریاچه ماهیگیری بود

کفشای ورزشیمو پوشیدم و از اون اتاق نفرت انگیز و خیلی زودم از اون سوراخ موشی که سه ماه گذشته توش کار کردم اومدم بیرون

حس آرامش وجودمو گرفت و احساس آزادی میکردم . از اون آژانس درجه سه متنفر بودم که حقوق کارمنداشو نادیده میگرفت و با مدلایی مثل ما مث گه رفتار میکرد

روی استخونات کار کنی ، جلوی فلش های پی در پی دوربین لبخند بزنی و اخرم قیافتو فوتوشاپ کنن تا نهایتش عکستو بچسبونن پشت شیشه مغازه ها

همینطور که بی هدف توی خیابونای سئول راه میرفتم آه بلندی کشیدم . این وقت از روز شهر حسابی شلوغ بود . جمعیت عظیمی از مردم توی پیاده روها به چشم میخوردن که به روال روزانه زندگیشون ادامه میدادن . ترافیک وحشتناک و صفهای طولانی ماشینا که تهش از دیدرست خارج بود و صدای همهمه ی مردم که توی صدای بوق ممتد ماشینا تقریبا گم شده بود

Wild Thoughts | KTH | ( Translation Ver )Where stories live. Discover now