جونگین به گریه افتاده بود:«خیلی خیلی ازت متنفرم... به خاطر کودکیم که خرابش کردی... می‌دونی همه‌ی دوستام میومدن و می‌گفتن که کلمه‌ی "پدر" چقدر مقدسه و چقدر رابطه‌ی خوبی با باباهاشون دارن و درک می‌شن... من این معنی رو حس نمی‌کردم و فکر می‌کردم مشکل از منه و سراسر حس عذاب وجدان بودم و از خودم بدم میومد، احساس می‌کردم آدم بدیم که بابامو دوست ندارم... تو فقط یه پدر نقاد و تحلیلگر بودی و من می‌ترسیدم که جلوت حرف بزنم یا کاری کنم؛ حتی می‌ترسیدم جلوی روت باشم چون قرار بود با اون لحن آروم و منطقیت ازم بخوای بهتر باشم؛ من فقط بچه بودم و باید بهم می‌گفتی اشکال نداره که اشتباه میکنم، اشکال نداره اگه مثل همسنام وارد یه دعوای فیزیکی میشم یا اگه نمره‌ی پایینی توی امتحان ریاضی میارم چون ریاضی رو دوست ندارم... من کنارت احساس امنیت نداشتم و مدام می‌ترسیدم چون کنارت هیچ‌وقت کافی نبودم... تو هیچ وقت سرم داد نزدی یا از خشونت فیزیکی استفاده نکردی -کاری که بابای بقیه‌ی دوستام ممکن بود مرتکب بشن- ولی من مدام احساس می‌کردم ممکنه انجامش بدی چون اینقدر عذاب وجدان داشتم که خودمو لایقش می‌دونستم... بابت کودکیم ازت متنفرم!»

احساس خفگی می‌کرد ولی باید حرفاشو تموم می‌کرد:«و دعواهات با مامان... هیچ می‌دونی چه بلایی سر مامان اووردی؟... اون زن شرطی شده، تو به من حس ناکافی بودن دادی و من ازت متنفر شدم و رهات کردم ولی اون زن چون دوستت داره هیچ وقت واقعا ازت متنفر نمی‌شه و فقط می‌خواد برات مدام بهتر و بهتر بشه... این مثل رسیدن به چیزیه که حتی وجود نداره... برای همین وقتی دانشگاه رو ول کردم منو از خونه پرت کرد بیرون، می‌خواست با من بهت فخر بفروشه و بگه که بدون تو هم کافیه، اینکه بهت نیاز نداره... من دلم برای مامان تنگ شده و درحالی که ازش متنفرم، دلمم براش می‌سوزه.»

جونگین نفس عمیقی کشید و چشماشو بست. احساس می‌کرد فقط با حرف زدن بدنش کوفته شده و همه‌ی انرژیشو از دست داده. صدای آروم و منطقی پدرش شوکه‌ش کرد. انتظار نداشت که بخواد جوابشو بده.

-«دلت برای من نمی‌سوزه؟»

جونگین چشماشو باز کرد. به صورت پدرش نگاه کرد. قبل از همه‌ی این‌ها درش ناراحتی و ناامیدی موج‌ می‌زد ولی الان فقط هیچی!

لب زد:«نه! دلم برات نمی‌سوزه، تو یه عوضی هستی!»

آقای کیم گفت:«به نظرم باید دست از دل سوختن برای مادری که ۴ساله رهات کرده برداری! احتمالا خودتم می‌دونی این دل سوختن اشتباهه!»

جونگین چیزی نگفت. متنفر بود از این‌که همیشه حق با پدرشه. آقای کیم مکثی کرد و گفت:«و درباره‌ی خودت... مادرت یک بار اومد پیشم و بهم گفت تو این احساسات رو داری... اون موقع ۱۳-۱۴سالت بود... اومد پیشم و بهم گفت که دفترچه خاطراتت رو خونده و تو توش نوشتی که دلت برای خودت می‌سوزه چون ما والدینت هستیم...»

The Story Boy: AmoristWhere stories live. Discover now