دو

2.3K 540 669
                                    

شرط ووت برای‌ چپتر بعدی ۱۰۰تاست^^

هیچ چیز تغییر نکرده بود. هنوز همون فضای چوبی و آروم وجود داشت که حتی سکوتش روی روح جونگین خط مینداخت. به فنجون چایی که جلوش گذاشته شد نگاه کرد. نگاهشو سر داد و بالا اوورد و به مرد رو به روش دوخت.

پدر؟ اون مرد معذب بود و حتی نمی‌تونست سر جاش درست بشینه. مدام سر جاش وول می‌خورد. آقای کیم لبخند مصنوعی زد:«فکر نمی‌کردم هیچ وقت بخوای دوباره منو ببینی.»

جونگین نفسشو بیرون داد:«هنوز هم نمی‌خوام ببینمت ولی اینجام!»

آقای کیم خواست چیزی بگه که جونگین سریع گفت:«دوست پسرم تقریبا ولم کرده و زندگیم فاجعه هست، افسرده هستم و حتی نمی‌تونم درست فکر کنم... دلیل اینجا بودنم همین آشفتگی روانیه نه چیز دیگه‌ای!»

آقای کیم لباشو به هم فشرد:«می‌دونی که می‌تونم صحبت کنم برگردی دانشگاه؟»

جونگین خندید، هنوز از نظر خانوادش راه جمع کردن زندگیش دانشگاه رفتن بود:«دانشگاه؟ شوخی می‌کنی؟»

خنده‌ش محو شد و سکوت مرگباری جاشو گرفت. صورت پدرش ناامید بود و جونگین حتی اهمیت نمی‌داد. مکث کرد. نفس عمیقی کشید و گفت:«من دوباره دارم باله کار می‌کنم... پیش آقای مین...»

-«اگه می‌خوای به عنوان حرفه‌ت ادامه‌ش بدی...»

صدای جونگین بالا رفت:«دارم حرف می‌زنم.»

صداش پایین اومد و ناله مانند گفت:«چرا هیچ وقت نمی‌ذاری حرفم رو بزنم؟»

آقای کیم با لحن آرومی گفت:«متاسفم، ادامه بده...»

جونگین دستی لای موهاش فرو برد:«من باله رو به عنوان یه حرفه نمی‌خوام فکر کنم... فکر می‌کنم دیگه دوستش ندارم اونقدری که رویام باشه و دیگه نمی‌تونم انجامش بدم... رویاها همیشه به ثمر نمی‌شینن پدر، خیلی وقتا نابود می‌شن؛ اگه به رویاهامون توجه نکنیم اونها رو له کردیم!... و هر باری که باله می‌رقصم به خاطر نابود کردنش، به خاطر له کردنش اینقدر ناراحت می‌شم که فقط می‌خوام گریه کنم؛ وقتی یه رویا نابود میشه روح آدم هم همراهش داغون میشه و فکر کنم برای همینه که اینقدر درد داره.»

صدای جونگین شکسته بود:«و اینقدر بابتش ناراحت و سوگوارم... اینقدر ناراحتم که نمی‌تونی درکش کنی چون انگار یکی مرده که حتی غریبه هم نیست، یکی مرده که خودمه و اگه یه قسمت از من بمیره دیگه هیچی ازم نمی‌مونه... دلم برای خودم می‌سوزه و برای خودم می‌تونم سوگواری کنم چون احساس می‌کنم روح رویاپردازم مرده، روح عاشقم مرده و هیچی ازم نمونده... خیلی رقت انگیز اومدم اینجا که فقط بهت فحش بدم چون ناامیدانه نیاز دارم انگشت اتهام رو به سوی یکی بگیرم و پدر، من واقعا ازت متنفرم!»

The Story Boy: AmoristWhere stories live. Discover now