📍 نوزده : سوال لعنتی 📍

Start bij het begin
                                    

_ اصلا میدونی چیه؟ تا امروز منتظرت بودم ولی از امروز به بعد قول میدم فراموشت کنم برای همیشه.

بعد هم با صدای بلند به گریه اش ادامه داد و در حالی که با دستاش صورتش رو میپوشوند به دو از اونجا رفت.

بکهیون هم توی تاریکی برای وضعیتشون اشک میریخت و از چانیول توی دلش عذر خواهی میکرد. کاش میتونست چانیول رو ببره پیش خودش ... ))

📌✂️📏

زنگ آیفون رو فشار داد. برای این ملاقات استرس زیادی داشت. یعنی تصمیمش درست بود؟

_ بیا بالا.
و در باز شد. صدای یورا نونا نبود؟

نفس های عمیقی می کشید تا از اضطرابش کم کنه. به پشت در واحد مورد نظر رسید. زنگ واحد رو زد.
در باز شد و بعد از نوزده سال یورا نونا مقابلش بود.
چقدر شکسته تر شده بود. چهره اش جا افتاده تر شده بود و غم از چهره اش داد میزد.
بکهیون ناخودآگاه بغضش گرفته بود.

_ نمیخوای بیای تو؟
یورا نونا با لحن دلخوری پرسید.

بکهیون آروم سرشو تکون داد و با قورت دادن آب دهنش پاشو توی خونه گذاشت.
گل توی دستش رو روی سکوی کنار در گذاشت و بسمت نونا برگشت.
نونا در رو به آرومی بست و به بکهیون خیره شد. چند ثانیه بدون حرف ...

_ نمیخوای به نونا سلام کنی؟ نمیخوای بغلم کنی؟

بغض بکهیون شکست و محکم نونا رو به آغوش گرفت و آروم هق هق کرد.
نونا هم پا به پاش گریه میکرد.
_ سلام نونا. دل... دلم برات تنگ شده بود.

یورا دستش رو پشت کتف بکهیون گذاشت و محکم تر به آغوشش فشرد.
_ منم دلم برات تنگ شده بود بکهیونا.

بکهیون رو از خودش جدا کرد و با دست هاش صورتش رو قاب گرفت:
_ چرا الان اومدی بکهیون؟ چرا تنهامون گذاشتی؟ من جوون بودم. عصبانی بودم. توی دعوا به کسی کادو هدیه نمیدن. یه چیزی گفتم. تو باید میرفتی؟ نمیگی اگه بعد اینکه نونا باهات اونطوری حرف زده اینجوری بزاری بری، چطور باید از اون به بعد زندگی کنه؟

بکهیون دست های نونا رو از صورتش برداشت و توی دستهای خودش گرفت و با التماس به چشم هاش نگاه کرد:

_ ببخشید نونا، فقط ... فقط هر چیزی که گفتی اون لحظه حسم نسبت به خودم بود، برای همین ... برای همین رفتم. ببخشید نونا.

یورا دستش رو روی بازو بکهیون گذاشت و فشرد:
_ من خیلی وقته بخشیدمت بکهیون، تو باید منو ببخشی ...

با لبخند بهم نگاه میکردن که صدایی حواس هر دوشون پرت کرد:

_ یورایا، میزاری منم ببینمش یا نه.

بکهیون باورش نمیشد. جونگسو هیونگ اونجا بود. جونگسو هیونگ اونجا ایستاده بود. موهاش رنگ خودشون رو از دست داده بودن و بیشتر تار موهای سفید بنظر می رسیدن تا مشکی ها ... چین هایی تک و توک توی صورتش دیده میشد و گذر عمر به خوبی از چهره اش پیدا بود‌. هیونگ سه سال دیگه پنجاه سالش تموم میشد اما سن بالاتر بنظر می رسید. با وجود تمام این تفاسیر، هنوز با غرور خاص خودش ایستاده بود و قد بلندی که توی جوونی احتمالا دل خیلی ها رو برده بوده از جمله خواهرش، هنوز به چشم میمومد.

Sew Me LoveWaar verhalen tot leven komen. Ontdek het nu