📍 پونزده : بعد از دیشب📍

Start from the beginning
                                    

یریم سرش رو خیلی آروم برای چان تکون داد:
_ صبح بخیر. تا یه آبی به دست و صورت میزنی منم میز رو چیدم.
_ بعدشم سه تایی میریم شرکت.
بکهیون با انرژی ادامه داد.
چان با یه صبح بخیر ضعیف و آروم آروم به سمت روشویی حرکت کرد.

برخورد آب خنک به پوست صورتش رو خیلی دوست داشت. چشماش رو بست و گذاشت همه ی نقطه های صورتش بتونن از آب سردی که بهشون نفوذ میکنه لذت ببرن. صدای شیر آب توی گوشش میپیچید. چشم هاش رو باز کرد و به چهره ی خیسش توی آینه خیره شد.

نمیدونست چرا از حضور یریم اونوقت صبح،‌ اونجا زیاد هم خوشش نیومده بود. البته نه که بدش هم بیاد اما خب خوشحال هم نبود. شاید چون یریم اون رو یاد گذشته مینداخت.
شاید هم چون یریم دختری بود که عاشقش بود و اولین کسی که بهش اونطوری اعتراف کرده بود و همه جوره پاش بود و حمایتش کرده بود اما چان بدلیل مشکلات گرایشی و دعواهای خانوادگی نتونسته بود اون رو بپذیره و درست موقعی که دلش رو شکسته بود، تصادف سنگینی کرده بود و حافظه اش رو حتی برای مدتی از دست داده بود.
شاید چون اون دختر، الان دوست دختر هیونگش بود. و خب بنظرش واقعا توی شرایط خیلی پیچیده ای قرار گرفته بود پس حق داشت این حس عجیب رو توی دلش داشته باشه، نه؟‌
تازه همیشه هم از بچگی میدونست قراره به دختری که شریک زندگی هیونگش باشه حسودی کنه و همچین هم حس اوکی ای بهش نداشته باشه و خب وقتی اون دختر، الان، یریم بود دیگه قطعا بخودش حق میداد یجوری باشه!

صورتش رو خشک کرد و بسمت آشپزخونه رفت و پشت صندلی ای که بنظر می رسید برای اون عقب کشیدن، نشست‌.

_ تونستی بخوابی چان؟
بکهیون با لبخند و نگرانی ای که سعی میکرد جلوی یریم واضحش نکنه پرسید و چان بخاطر این ملاحظه اش واقعا ممنون بود.
_ بله هیونگ.
_ خوبه.

چان لقمه ی اول رو توی دهنش گذاشت. دست پخت یریم مثل همیشه خوشمزه بود. خونگی و مثل دستپخت مادرش‌.

_ ممنون یریما ... مثل همیشه خوشمزه ست.
بکهیون در حالیکه لقمه اش رو میجوید با حالت کیوتی که چشماشو درشت کرده بود، پرسید:
_ تو دستپخت دوست دختر منو خوردی؟‌حتی زودتر از من؟

چان و یریم هر دو بخاطر لحن بامزه ای که بکهیون توی طرز بیانش استفاده کرده بود، به خنده افتادن.

_ قبل اینکه دوست دختر بکهیون شی باشم دوست خیلی صمیمی چانیول شی بودما.

چان لبخند مهربونی به یریم زد:
_ درسته هیونگ ما خیلی با هم صمیمی بودیم.

بکهیون سری تکون داد و با ذوق گفت:
_ اوه واقعا؟ دنیا خیلی کوچیکه. فکرشو نمیکردم دوستای به این نزدیکی ای باشین.

_ حق داشتی اوپا. آخه کدوم دوستی چند سال از اونیکی بی خبر میمونه و یهو هم دیگه رو توی یه دعوت به شام ملاقات میکنن؟

Sew Me LoveWhere stories live. Discover now