📍 ده : درباره ی خودم📍

Start from the beginning
                                    

آروم در زد . جوابی نگرفت . پس این بار آروم در رو باز کرد . لبخند گشاد تری زد و سعی کرد صداش چانیول خوابالو رو بیدار نکنه .

اون پسر لعنتی و بامزه و کیوت سرشو روی دستاش گذاشته بود و موهاش پخش و پلا روی پیشونیش ریخته بود . لب های درشتش نیمه باز مونده بودن و حالا غنچه شدنشون باعث میشد دل بکهیون براش ضعف بره .

الحق که فقط قد بلند کرده بود و دلبر تر شده بود . وگرنه هیچیش با چان کوچولویی که بکهیون میشناخت فرق نمی کرد .

صندلی ای که اینور میز بود رو مقابل میز چان گذاشت . روش نشست و همونطوری که چان سرش رو روی میز گذاشته بود ، قرار گرفت تا صورتاشون رو به روی هم باشه .
چان هنوزم بوی بچگی هاشو میداد .

شاید اگه هنوزم چان کوچولو بود لباشو از جا می کند . اما چانیول الان پسر بلند قد و خوشتیپ جذابی شده بود که با یه پسر قرار میزاره و خب همه ی اینا به بکهیون نشون میداد چه فرصت هایی رو از دست داده .

با توجه به گرایشات چان دیگه نمیتونست اونو مثل قدیما لوس کنه و ببوسه و حالا که چان هنوز اونو یادش نمی اومد نمیتونست مثل قدیما بغلش کنه و عشقش رو به دونسنگش نشون بده . چطور زمان بی رحمانه گذشته بود و چطور روزگار وحشیانه خاطراتشونو از چان گرفته بود و همه ی اینا چشماشو پر می‌کرد . اما الان وقت احساساتی شدن نبود . مهم اینه که چان الان اینجا رو بروش بود و بخشی از خانواده ی بکهیون محسوب میشد . حتی اگه نسبت رسمی و ثبتی ای نداشتن بکهیون اون رو خانواده ی خودش می دونست . چان باید خانواده ی بکهیون می شد . حتی اگه خودش نمیخواست .

نفس های گرم و آروم چان به صورت بکهیون میخورد و بیشتر دل گرمش می کرد . وقت تلافی کردن بود . بکهیون آروم توی صورت چان فوت می کرد . درست مثل کاری که چان کوچولو اونموقع ها برای بیدار کردن هیونگش می کرد تا با هم بیشتر بازی بکنن .

پلک های چان تکون تکون میخوردن اما مثل اینکه دوست نداشتن هم دیگه رو ول کنن . بکهیون این سری بیشتر فوت کرد تا موهای چان که روی پیشونیش ریخته بود بیشتر قلقکش بدن .

📌✂️📏

*چانیول خودش رو می دید که خیلی کوچولوعه و با اسب تک شاخ چوبی عزیزش بازی می کنه . اما مثل اینکه چان کوچولو حوصله اش سر رفته و حتی بازی با تک شاخ کوچولو هم راضیش نمیکنه پس اونو پرت کرد روی زمین و با کمک دو تا دستش روی دو تا پاهاش ایستاد .

دنبال چان کوچولو راه افتاد تا ببینه کجا میره . با پاهای کوچولوش بسرعت به اتاق بغلی رفت . پسری روی دستاش خوابیده بود . انگار وسط حل تکالیفش خوابش برده بود . چان کوچولو رفت کنارش و آروم واسه خودش نخودی خندید .

Sew Me LoveWhere stories live. Discover now