📍 هفت : همونی باشم که اون میخواد 📍

Start from the beginning
                                    

در با صدای آرومی باز شد . استرس داشت . معلم خصوصی زبانش پسر باهوش و جذابی بود . پسری که تنها و مستقل زندگی می کرد و به زبان علاقه داشت و درکنارش توی تجارت فعال بود . سن کمی داشت ولی خیلی بیشتر از ییشینگ بلد بود . و چیزی که از همیشه بیشتر برای ییشینگ کلیشه ای بود ظاهر معلم خصوصیش بود .

پسری با پوست سفید و صدایی گرم و لب های خوش فرم . چشم های درشت و مشکی ای که از آینه هم صاف تر بودن . مژه هایی که وقتی سایه اشون روی گونه های برجسته اش میفتاد نفس ییشینگ رو می بریدند و اندام و قدی تو بغلی ... انگار بدن پسر رو به روش هیچ بویی از بلوغ نبرده بود .

چون ۱۷ سالگی برای ییشینگ پر از جوش و دماغ گنده و چیز های دوست نداشتنی بود و انگار کیم جونمیون قوانین بشر رو نقص کرده بود .

و شخصی با همچین امکانات فول آپشنی باید حتما باهوش و پر استعداد و با سواد میشد ؟ همه ی کارهاشو جهشی انجام میداد ؟ حقیقتا نمونه ی کاملی از بچه ی مردمی بود که حتی ییشینگ دلش نمیومد ازش متنفر باشه !

هر طور هم حساب می کرد ، هیچ دختری حتی لیاقتش رو نداشت . البته قطعا گی بودنش روی محاسباتش تاثیر داشت و این مغز ییشینگ بود که هیچ دختری رو لایق این کِیسِ فول آپشن نمیدونست .

اگر قرار بر این بود که علاقه ی ییشینگ رو با توجه به این تعریفات در نظر گرفت ، شاید پدوفیل گفتن بکهیون بهش همچین بی ربط هم نمی شد . اما قضیه اصلا این نبود .

ییشینگ بواسطه ی یک موسسه ی زبان با جونمیون آشنا شده بود و اون ها توی ماشین با هم راجع به برنامه هاشون حرف میزدن ، برنامه ی کلاسهاشون رو جور می کردن و همه چیز بینشون نرمال بود .
تا اینکه توی اون روز و اون بارون سنگین، ماشین گرون قیمتی توی راه گربه ی کوچیکی رو زیر گرفت و هر دوی اون ها از شاهدان اون صحنه شدند .
جونمیون از ماشین پیاده شد و گربه رو در آغوش گرفت و وقتی متوجه شد جونی به تن اون گربه ی کوچک نمونده عین پسر بچه های سه ساله که کم کم ناراحت میشن و شروع به بغض کردن میکنن ، اشک ریخت . اون اشک ها بی صدا و آروم همراه با قطرات بارون از صورتش تا زیر چونه ی جمع و جورش ، سر سره بازی می کردن . و ییشینگ که توی شوک بود وقتی متوجهشون شد که اون پسر کوچولو با صدای گرفته و چشمای قرمزشده اش ازش خواست کمک کنه تا خاکش کنن ....

وقتی تن بی جون اون گربه ی کوچیک و خاکستری رو توی گودالی که کنده بودن گذاشتن ، ییشینگ شونه های لرزون معلم خصوصیش رو دید .
بینی کوچولو و متناسبش قرمز شده بود و لب هاش باد کرده بودن ... ییشینگ سنگ دل نبود و کی گفته که ۲۴ ساله ها گریه نمی کنند ؟
اون روز ها برای ییشینگ خیلی سخت می گذشتند پس بعد از گفتن یک " هِی " که پر از معنی بود و احساس و درک کردن ، همدیگه رو سفت بغل کردن و با هم گریه کردن ...
کی اهمیت می داد کی چند سالشه ؟ هر دوشون دلشون میخواست گریه کنن پس خجالت از همدیگه رو کنار گذاشتن و کنار هم دیگه اشک ریختن و اونطوری پرده های زیادی توی همون روز اول از بینشون برداشته شد .... و صمیمی شدن ... بهم اعتماد کردن ....لزومی نداشت کسی از این خاطره با خبر بشه ... این میتونست یه خاطره ی دو نفری بینشون باشه .... و خب همین باعث شده بود که یه چیزی بینشون تغییر کنه .

Sew Me LoveWhere stories live. Discover now