📍 پنج : دوست های خوشتیپ هیونگ 📍

Mulai dari awal
                                    

انگشت های سفید و نرم دست جونمیون هیونگ که روی سینه اش کشیده میشد رو توی دستاش گرفت و نزدیک لب هاش برد و بوسه ی عمیقی زد و بعد با دستی که دور بدنش انداخته بود ، جونمیون رو بیشتر به خودش چسبوند و بوسه ای به موهاش زد .
_ میونی ...
جونمیون که بخاطر بوسه ی آرامش بخش چانیول چشم هاشو بسته بود زیر لب هومی کرد .

_ پریروز که رفتم شرکت ...

جونمیون ابروهاشو بالا داد .
_ خب
چانیول نفس عمیقی کشید .
_ رییسش منو میشناخت .
_ واقعا ؟ خب تعجبی نداره . پی سی وای معروف مقاله نویس ...

_ اوهوم . اما نه فقط اونطوری که تو فکر می کنی . حتی پدرمو هم میشناخت . احساس کردم بعد خوندن پرونده ام ناراحت شد . مثل اینکه جزو حافظه ایه که هنوز برنگشته . فکر می کردم هر چی که لازمه یادم اومده اما مثل اینکه اینطور نیست . خیلی ترسیدم ....

نا امیدی توی صدای چانیول باعث شد تا جونمیون جدی تر بشه .
_ بکهیون تو رو میشناخت؟
چانیول سری به نشونه ی تایید تکون داد .
_ تو هیچی ازش یادت نمیاد ؟
چانیول مردد بود که به جونمیون خبر بده یا نه . ولی آخرش تصمیم گرفت بگه .
_ نه ولی ...
دستش رو به سمت گردنبندی که همیشه مینداخت و براش عزیز بود برد و آروم نوازشش کرد .
_ ظاهرا این گردنبند رو از اون گرفتم وقتی توی گردنم دیدش بهم گفت ... منم یهو احساس کردم یه اتفاقایی همزمان داره می افته که انگار وسطشونم ...
جونمیون که تحت فشار بودن چانیول رو احساس میکرد ، شونه هاشو آروم ماساژ داد .
_ هی ، پسر ... آروم باش
و همین جمله کافی بود تا قطره های اشک چانیول راه خودشونو پیدا کنن .
_ من ... یهو ... سر ... سرم تیر کشید و بعدش دیدم رییس منو رسونده بیما ... رستان ... دو باره یکی از اون حمله های عصبی بهم دست داده بود .

جونمیون که با شنیدن این حرفا دلواپس چانیول شده بود ، با دست هاش صورت چانیول رو قاب گرفت .
_ هی چان . آروم باش . آروم باش پسر من اینجام .
چان بصورت هیستیریک می لرزید .
_ هیو نگ ... من ... خیلی ترسیدم ... هر وقت می فهمم چیزی هست که هنوز یادم نیومده ... ترس برم می داره . احساس نا امنی می کن...
جونمیون با بوسه ای نرم و کوتاه نزاشت چانیول فعل جمله شو کامل تلفظ کنه .
_ ششش ... تا وقتی که من هستم حق نداری از این احساسا داشته باشی چان ! چند بار بهت بگم ؟
_ آخه ...
_ آخه نداره ! من خودم باهاش حرف می زنم . باید ببینم جریان چیه . شاید سوتفاهمه .

چان بعید میدونست سو تفاهم باشه اما بخاطر جونمیون و حوصله ای که بخاطر یاد آوری اون اتفاقات نداشت؛ دیگه چیزی نگفت . توی افکار خودش غرق بود که یهو جونمیون تقریبا روش دراز کشید و سرش رو توی گردن برهنه اش فرو کرد .
گرمای نفسای جونمیون روی پوستش حس عجیب و خوبی بهش میداد .
_ چان من دوستت دارم . خیلی دوستت دارم ! باشه ؟
چان لبخند کمرنگی زد که جونمیون نمیتونست ببینتش ‌.
_ باشه هیونگ . منم خیلی دوستت دارم .
و دست هاشو دور کمر هیونگ سبک وزنش گره زد و بیشتر بخودش فشرد .
_ هیونگ ... بکهیون شی ازم راجع به رابطه امون پرسید .

Sew Me LoveTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang