~Part 11~

976 200 9
                                    

[نامجون]

(با چشمام کلماتو دنبال کردم:

"امروز 13 دسامبره. من به یه مدرسه جدید منتقل شدم. راستشو بخوام بگم، من از اینجا متنفرم! اینجا خبری از جیمین نیست! نه خبری از جونگ کوک و نه هوسوک. فقط میخوام یجوری از اینجا خلاص شم. نمیدونم! شاید چون دوستام اینجا نیستن، احساس بدی نسبت به اینجا دارم. دارم سعی میکنم خوشبین باشم ولی نمیشه. من اینجا تنهام و کسیو ندارم."

دوباره ورق زدم و جلوتر رفتم.

"16 دسامبر. من با یونگی، تهیونگ و نامجون آشنا شدم. اونا دوستای دوران راهنمایی جونگکوک، جیمین و هوسوک ان. از طریق اونها تونستم باهاشون آشنا بشم و تونستیم دوست بشیم."

دفترچه رو بستم و روی تخت دراز کشیدم. انگار که میخواستم کتابی محیج و پلیسی بخونم. با انگشتم صفحه هارو جلو بردم.

"28 دسامبر. هر روزی که میگذره حس عجیبی که تو دلمه، بزرگ تر میشه. الان دیگه جور دیگه ای به نامجون نگاه میکنم. حواسم تو کلاس به سمتش کشیده میشه و وقتی حرف میزنه، گوشهام غیر ارادی آماده شنیدن کلمات نامجون میشه. وقتی نگام میکنه استرس میگیرم. کارام دست خودم نیست و نگاهمو سریع ازش میدزدم."

جملات آخرو دوباره خوندم. باید میفهمیدم چرا رفتارش باهام اونجوریه. چرا هر دفعه ازم فرار میکنه. چرا زود تر متوجه نشده بودم؟ دوباره صفحه هارو عقب جلو کردم.

"3 جنیری. تو راهروی مدرسه با یکی از بچه ها دعوام شد. سعی کردم منطقی حلش کنم ولی اون نفهم تر از این حرفا بود. پس راه سختو انتخواب کردم و یقشو گرفتم و کتک کاریو شروع کردم! ولی زور اون از من بیشتر بود. دستامو پیچوند و پشت سرم قرار داد. مجبورم کرد روی زمین بشینم و روی کمرم نشست. وضعیت خیلی بدی بود. دلم میخواست یکی از راه برسه و اون خرس گنده رو از روم بلند کنه. همینطورم شد! صدای داد نامجون از ته راهرو اومد: هی! از روش پاشو.

و بله! نامجون فرشته نجات من! جلو اومد و یقشو کشید. مجبورش کرد از روم بلند شه. هلش داد اونطرف و به سمت من اومد: حالت خوبه هیونگ؟

دستامو گرفت و با همین تماس، استرسم شروع شد. دستامو با سرعت از تو دستش کشیدم: آ... آرهه خوبم!

لبخند زد و سعی کرد دستشو زیر بازوم بندازه ولی من خودمو عقب کشوندم: خودم پامیشم!

صدام میلرزید و پوستم یخ کرده بود. برای این که بیشتر از این به حالت غیر عادی و مزخرفم پی نبره، بی وقفه از روی زمین بلند شدم و به سمت کلاسم دویدم... نمیدونم این وضعیت مضحک تا کی قراره ادامه پیدا کنه. ولی می ترسم! میترسم به احساسم پی ببره!"

Your Warm Hands | NamjinWhere stories live. Discover now