~Part 8~

1.1K 206 12
                                    

[جین]

صدای آلارم گوشی اولین چیزی بود که شنیدم. کلافه از زیر پتو بیرون اومدم. دستمو جلو بردم و آلارمو خاموش کردم. از تو آینه روبروی تختم به خودم نگاه انداختم. موهام ژولیده تو هوا مونده بود. نفس عمیقی کشیدم و از رو تخت پایین اومدم. صدای صحبت های هیونگ با مامان شنیده میشد. از اتاق خارج شدم و بدون نگاه کوچیکی به پایین پله ها مستقیم رفتم تو دستشویی طبقه بالا. خودمو مرتبو آماده کردم و از دستشویی خارج شدم. از پله ها پایین رفتم و روی صندلی نشستم: صبح بخیر...

سرمو بالا نمیوردم. فقط تونستم صدای سوک جونگو بشنوم که جوابمو داد. پدر سرش تو روزنامه ها بود. حتی نگاه کوتاهی هم بهم نمیکرد. اخمام تو هم کشیده شد. دستم رو دراز کردم تا تیکه نونی رو بردارم.

-سوکجین...

دستم تو هوا متوقف شد. صورتم به سمت مامان چرخید.خودش نونی رو تو بشقابم گذاشت و دستم رو از وسط میز کنار زد. تکه ای از نون رو تو دهنم گذاشتم و جویدم.

-راستش من تصمیم گرفتم واسه مهمونی پنجشنبه برای دوستات دعوت نامه بگیرم.

فقط تونستم لقمه ای که تو دهنم بود رو قورت بدم. جوری که انگار نفهمیدم چی گفت بهش نگاه کردم. مامان آهی کشیدو ادامه داد: آره جین درست شنیدی. من ازت میخوام با دوستات به مهمونیه پنجشنبه بیای!

گیج پرسیدم: یعنی تو از آقای هان براشون دعوت نامه گرفتی؟

مامان سرشو تکون داد: آره جین...

فقط نگاهش کردم. نمیتونستم بفهمم خواب بودم یا بیدار، فقط یه احساس خوب مثل شادی تو زمین دلم رشد کرد. اینا فقط میتونه کار یه نفر باشن. مطمعانا مامان اونقد بی میل بود که نخواد حتی تعداد دوستای منو بدونه؛ پس حتما کار هیونگه!

سرم رو به طرف سوک جونگ چرخوندم. با دیدن نگاهم رو خودش، دست به سینه شد و چشمکی بهم زد. هنوز توی شوک بودم. بشقابو کنار زدم و از سر میز بلند شدم.

-فقط یکم وقت میخوام که به این کارت فکر کنم مامان!

خودم میدونستم حرف مسخره ای زدم ولی واقعیت داشت. کاری که مامان کرد اونقدر از حقیقت دور بود که مغزم نیاز به زمان برای فهم کافی این موضوع رو داشت. بدون اینکه اجازه بدم حرف دیگه ای زده بشه به سمت اتاقم حرکت کردم. صدای سوک جونگو شنیدم گه گفت: ((میرم دنبالش)) و بعد صدای پدر که از این کار منصرفش کرد: ((نمیخواد! بشین صبحونتو بخور.))

ناخود آگاه اشک تو چشمام جمع شد. چرا پدر انقدر باهام بد بود؟ چرا کمتر از قبل بهم اهمیت میداد؟ من کاری باهاش کرده بودم؟ چرا نمیتونم خاطراتمو درست کنار هم بچینم؟ نمیدونم چقدر وقت تو افکار خودم گذروندم، ولی وقتی به خودم اومدم، در حال گرفتن شماره نامجون بودم. به خودم تشر زدم: بیچاره نامجون چیکار کرده که بخواد دردو دلای تورو گوش بده؟ یعنی اینقدر بدبختی! اما برای قطع تماس یکم دیر بود!

Your Warm Hands | NamjinWhere stories live. Discover now