~Part 7~

1.1K 229 13
                                    

[نامجون]

از خونه خارج شدم. یه لیوان با محتوای نوشابه کوکا و تکه های یخ دستم بود. کمی ازش خوردم ولی نمیدونم چرا دلمو زد. پرتش کردم یه گوشه و دستامو تو جیب هودیم فرو بردم. به اتفاقی که دیشب افتاد فکر کردم. جین از خانوادش فرار میکرد. ولی چرا؟ اون عاشق خانوادش بود. گذشته اینو میگفت ولی حال... همه چیز درموردش تغییر کرده. چشمامو بستم و هوای تازه بیرونو تو ریه هام فرو بردم. هرکس میتونست متوجه سرد شدن هوا بشه...


(9 مارچ بود. درست سه ماه قبل از اون اتفاق. هوا ملایم بود، ولی با این حال آتیش روشن کرده بودیم. با بچه ها زیر پل بودیم. یکی دیگه از پاتوقامون. اونموقع منو جین از احساس هم بی خبر بودیم. نمیدونم من براش مثل کی میمونم، ولی من نمیخوام فقط براش یه دوست باشم. دلم میخواست بهش بگم همه چیو. ولی از واکنشش میترسم. ازین که حسمو قبول نداشته باشه. من شجاعتشو نداشتم. جرعت روبرو شدن با حرف هایی که نابودم میکرد رو نداشتم. تحمل نگاه سردی که بهم میکنه رو ندارم. من نمیخوام جین ازم فاصله بگیره. نگاهمو به جین دوختم که با حرف مکنه ها خندید. با هر خنده اش قلبم خالی میشه. جوری که انگار قلبی نداشتم که بزنه. در حین خندیدن نگاهشو به من دوخت. این حرکت سریعش غافلگیرم کرد. فقط تونستم خودمو تو نگاهش رها کنم. با لبخندی که زد به خودم اومدم. با متانت سرش رو پایین انداخت و به گوشه ای خیره موند. چرا انقدر این بشر کیوت و خواستنی بود؟

-نامجون بیا اینو بگیر.

هوسوک بود که داشت اینو میگفت. قوطی آب جویی به سمتم گرفته بود. گرفتم و تشکر کردم. جونگ کوک از روی مبل بلند شد. خواست چوب دیگه ای توی آتیش بندازه که یونگی جلوشو گرفت: جونگ کوکا دیگه نیاز نیست. هوا گرمه.

جونگ کوک سرش رو تکون داد و چوب رو روی زمین انداخت. هوسوک سرفه ای کردو گفت: خب دفعه بعد بریم پارکینگ؟

همه تایید کردن. ربع ساعت دیگه موندیم و بعد سوار ماشین یونگی شدیم...


با صدای دادی که شنیدم، وحشت زده به سمتش چرخیدم. قیافه ترسیده بچه ها کم از من نداشت.

به سمت جین دویدیم که روی رمپ، ورودی پارکینگ افتاده بود. از درد تو خودش جمع شده بود و ناله میکرد. دورش حلقه زدیم. تهیونگ روی زمین نشست و صورت جین رو تو دستاش گرفت و بلند صداش زد: هیونگ! با خودت چیکار کردی؟!

صدای ضعیف و بغض دارش به گوشمون خورد: پام پیچ خورد. فکر کنم در رفته...

کوک گفت: باید ببریمش درمونگاه! داره درد میکشه!

بیقرار بچه هارو کنار زدم و بدن بیجونش رو روی کولم انداختم. به صورت رنگ پریدش نگاه کردم. لب پایینشو گاز گرفته بود تا صدای دادش هوا نره. نگاهمو ازش گرفتم و به سمت ماشین حرکت کردم. 

Your Warm Hands | NamjinWhere stories live. Discover now