~Part 10~

1K 207 2
                                    

[نامجون]

(از در بیمارستان بیرون اومدم. هنوز هم از اتفاقات افتاده تو شوک بودم. به نقطه ای نامعلوم، جلوی پاهام زل زدم. تو اون ثانیه ها نفس کشیدن برام سخت شده بود. امیدی مزخرف ته دلم داشت اتفاقاتو انکار میکرد. انگار هنوز نمیتونست نیم ساعت قبلو باور کنه. یاد چند دقیقه پیش افتادم که داشتن جین رو به اتاق عمل میبیرن. به گفته خودشون، تراشه فلزی داخل پاش فرو رفته و باید خارجش کنن وگرنه مجبور میشن قطع عضو انجام بدن. برادر جین و مادرش اونجا بودن ولی خبری از پدر جین نبود. حتی وقتی داشتم از اتاق خارج میشدم، نگاه هاشون رو روی خودم حس میکردم. اونا از من متنفر شده بودن! اونا همه چیو متوجه شده بودن. این که تصادف جین بخاطر من بود! اون خودکشی کرده بود! هنوز نمیتونستم درست باور کنم چه اتفاقی افتاد.

مغزم میگفت که جین با اون تصادف سخت میمیره ولی قلبم باور داشت که زنده میمونه. نفس هام نامنظم شده بودن. دست های، به قول جین، همیشه گرمم، مثل بدن مرده یخ بسته بود. آره اونا درست فکر کردن. تصادف جین به خاطر من بود. من لیاقتش رو نداشتم. حالا چطور میتونم بقیه زندگیمو با آرامش زندگی کنم؟ ولی اون بهم قول داده بود. من همه چیو یادمه. اون بهم گفت که ترکم نمیکنه! با حس خیسی روی گونه چپم، از فکر بیرون اومدم. دستمو روی گونه ام کشیدم و صورتمو پاک کردم، ولی اشک هام متوقف نمیشدن. خیلی وقت میشد که با این اشک ها خداحافظی کرده بودم. جلوتر رفتم و از تیر چراغ برق تو خیابون گرفتم. با تموم انرژی که ته جونم مونده به تیر چسبیدم تا روی زمین ولو نشم.

حتی جین رو هم از دست دادم!

-هیونگ...

سرمو بالا اوردم و با جونگ کوک مواجه شدم. فاصله رو کم کرد و نزدیکم شد.

-تا خبرو شنیدم اومدم! جین هیونگ... اون تصادف کرده درسته؟

فقط سرمو تکون دادم. با دیدن وضعیتم جلوتر اومد و زیر بازو هامو گرفت. نگاهش غمگین بود ولی سعی میکرد نشون نده.

پرسیدم: بقیه کجان؟

به خیابون خلوت نگاه کرد: دارن میان.

و بعد دوبارره نگاهم کرد: تو جین هیونگو دیدی؟ حالش چطور بود؟

نخواستم تو چشماش نگاه کنم. سرمو به طرف دیگه ای چرخوندم: آره من دیدمش.

بغض راه گلومو گرفت. ادامه ندادم. نگاه ناراحتمو که دید، روشو برگردوند. زیر چشمی نگاهش کردم. با آستین لباسش اشک هاشو پاک کرد.

-یعنی اون زنده میمونه؟!

صداش میلرزید و با بغضی که تو گلوش داشت، خفه به نظر میرسید. نمیتونستم چیزی بگم. نه چیزی برای گفتن داشتم و نه دلم میخواست حرفی بزنم.

Your Warm Hands | NamjinWhere stories live. Discover now