00:22

1.4K 371 156
                                    


Third Person POV

...

He want to see you

▪︎
▪︎
▪︎

ترس...

تنها واژه‌ای بود که در اون لحظه تمام وجود هری رو پر کرده بود.

توی کافه نشسته بود‌ و سعی میکرد به تابلوهای کوچک و بزرگِ روی دیوار نگاه کنه و حواسش رو پرت کنه، اما ذهنش کمترین توجهی به اطراف نداشت.

به ساعتِ مچیش نگاه کرد و با دیدنِ زمان، نفسش رو با اضطراب بیرون داد...

• دو روز قبل•

با شنیدنِ صدای گوشیش چشم‌هاش رو باز کرد و با کلافگی نفسش رو بیرون داد.

هنوز چند دقیقه از به خواب رفتنش نگذشته بود و
بی‌خوابی‌های چند شبِ قبل به شکل آزاردهنده‌‌ای سردردش رو تشدید کرده بودند و حالا با عصبانیت و کلافگی از خواب بیدار شده بود.

به صفحه‌ی گوشی نگاه کرد و با دیدنِ اسم جما ابروهاش رو متعجب بالا برد و خط سبز رنگ روی گوشی رو لمس کرد.

"سلام جما"

صداش خسته و خواب‌آلود به نظر میرسید و فهمیدنِ اینکه اون از خواب بیدار شده، برای جما کار سختی نبود.

"سلام لویی...متاسفم، مثل اینکه بیدارت کردم..."

مودبانه گفت و لویی فورا جوابش رو داد.

"مشکلی نیست...اتفاقی افتاده؟!"

جما تا به حال با اون‌ تماس نگرفته بود، لویی میدونست که این تماس نمیتونه برای پرسیدنِ اوضاع و احوالِ اون باشه.

"نه لویی...راستش میخواستم یه چیزی بهت بگم."

جما سکوت کرد و لویی با کنجکاوی منتظر شنیدنِ ادامه‌ی صحبت‌های اون شد.

"میدونم شاید این درخواستم احمقانه به نظر برسه، شاید توی ذهنت تصورات اشتباهی رو به وجود بیاره، اما...انگار راه دیگه‌ای جز گفتنش ندارم..."

با شنیدنِ هر واژه کنجکاویِ لویی بیشتر میشد.
جما چی از اون میخواست که ممکن بود باعث تصورات اشتباهِ اون بشه؟!

"میشه با هری تماس بگیری و ازش بخوای که با هم بیرون برید؟! هری باید باهات حرف بزنه و یه جورایی داره این موضوع رو به تعویق‌ میندازه، فقط ازش بخوا که با هم برید بیرون، سینما...کافه...رستوران...هر جایی که خودت دوست داری..."

لویی با گیجی به صحبت‌های اون گوش میکرد.
چرا باید همچین درخواستی از هری میکرد؟!

"اااممم...جما...من...راستش متوجه نشدم چرا باید اینکار رو بکنم!"

اون سمت خط، جما به سختی کلمات رو توی ذهنش پشت سر هم ردیف میکرد.

چطور باید این رو از لویی میخواست بدون اینکه جریان اصلی رو لو بده؟!

01:44 AM~L.S [Completed]Where stories live. Discover now