Louis's POV
...
The second meeting
I'm so alone without you...
▪
▪
▪از راهروهای سفید عبور میکرد و جلوتر میرفت.
به پنجره های بزرگِ روی دیوارها خیره میشد و گاهی صدای صحبت های آرامِ افراد داخل اتاق رو میشنید.رو به جلو قدم برمیداشت و قلبش به سمت
دیگه ای در حرکت بود.تندتر میتپید و انگار تنها چیزی که میخواست، رفتن بود و دور شدن...
مدتی بود که رفت و آمد های بیشتری به اون مکان داشت.
مدتی بود که شب ها و روزهای زیادی رو اونجا سپری کرده بود.
مدت تقریبا زیادی بود که لبخند زدن رو فراموش کرده بود.
دسته گل رو میان انگشتانش گرفته بود و بخش پایینیِ کاغذ پیچیده شده ی دور اونها، از شدت فشار انگشتانش چروک شده بود.
به بخش میانیِ راهرو رسید و مقابل در اتاق ایستاد.
نفس عمیقی کشید و بغضش رو به سختی فرو برد.
دستش رو روی دستگیره ی فلزیِ در گذاشت و
اون رو پایین کشید.صدای کوتاه اما گوش خراش لولای در شنیده شد و لویی پا به اتاق گذاشت.
شارلوت روی لبه ی تخت نشسته بود و نگاهش رو به چهره ی خسته ی مادرش دوخته بود.
با شنیدنِ صدای باز شدنِ در، به سمت مخالفش نگاه کرد و لویی رو تکیه زده به در بسته دید.
دست راستش پایین بود و گل های آبی رنگِ میان دستش، فاصله ی زیادی تا برخورد به
سرامیک های سرد کف زمین نداشتند.دست چپش بین در و کمرش قرار داشت و از بدو ورود، چشمان ناآرام و غم زدهش رو به مادرش دوخته بود.
شارلوت از روی لبه ی تخت بلند شد و به سمت اون قدم برداشت.
به اون نزدیکتر شد و دست راستش رو روی گونه ی برادر کوچکترش گذاشت.
لبخند تلخی روی لب هاش داشت و نگاه آبی رنگی که بین رطوبتِ میان چشمانش، گم شده بود.
لویی به اون نگاه کرد و اولین قطره ی اشک از چشم راستش پایین چکید.
روی گونهش غلتید و فاصله ی کوتاهی رو تا زیر چانهش طی کرد و روی کفش مشکی رنگ شارلوت فرود اومد.
شارلوت سرش رو روی شانه ی اون گذاشت و لویی توان انجام هیچ حرکتی رو نداشت.
به نقطه ای در مقابلش خیره شده بود و میدونست که احتمالا زندگیش، با پایان اون روز، به اتمام میرسه.
شارلوت کمی عقب کشید و انگشتانش رو زیر چشمان خیسش حرکت داد.
در رو باز کرد و بی هیچ حرفی از اتاق خارج شد.
YOU ARE READING
01:44 AM~L.S [Completed]
Fanfictionنفس هام رو به تو میبخشم... اگه این،تمام چیزیه که نیاز داری. محتوای این داستان شامل: توصیفات غمانگیز/ سلفهارم/ اقدام به خودکشی/ و... میباشد. 11نوامبر2018