00:02

2.6K 453 97
                                    

Louis's POV

...

The second meeting

I'm so alone without you...



از راهروهای سفید عبور میکرد و جلوتر میرفت.
به پنجره های بزرگِ روی دیوارها خیره میشد و گاهی صدای صحبت های آرامِ افراد داخل اتاق رو میشنید.

رو به جلو قدم برمیداشت و قلبش به سمت
دیگه ای در حرکت بود.

تندتر میتپید و انگار تنها چیزی که میخواست، رفتن بود و دور شدن...

مدتی بود که رفت و آمد های بیشتری به اون مکان داشت.

مدتی بود که شب ها و روزهای زیادی رو اونجا سپری کرده بود.

مدت تقریبا زیادی بود که لبخند زدن رو فراموش کرده بود.

دسته گل رو میان انگشتانش گرفته بود و بخش پایینیِ کاغذ پیچیده شده ی دور اونها، از شدت فشار انگشتانش چروک شده بود.

به بخش میانیِ راهرو رسید و مقابل در اتاق ایستاد.

نفس عمیقی کشید و بغضش رو به سختی فرو برد.

دستش رو روی دستگیره ی فلزیِ در گذاشت و
اون رو پایین کشید.

صدای کوتاه اما گوش خراش لولای در شنیده شد و لویی پا به اتاق گذاشت.

شارلوت روی لبه ی تخت نشسته بود و نگاهش رو به چهره ی خسته ی مادرش دوخته بود.

با شنیدنِ صدای باز شدنِ در، به سمت مخالفش نگاه کرد و لویی رو تکیه زده به در بسته دید.

دست راستش پایین بود و گل های آبی رنگِ میان دستش، فاصله ی زیادی تا برخورد به
سرامیک های سرد کف زمین نداشتند.

دست چپش بین در و کمرش قرار داشت و از بدو ورود، چشمان ناآرام و غم زده‌ش رو به مادرش دوخته بود.

شارلوت از روی لبه ی تخت بلند شد و به سمت اون قدم برداشت.

به اون نزدیکتر شد و دست راستش رو روی گونه ی برادر کوچکترش گذاشت.

لبخند تلخی روی لب هاش داشت و نگاه آبی رنگی که بین رطوبتِ میان چشمانش، گم شده بود.

لویی به اون نگاه کرد و اولین قطره ی اشک از چشم راستش پایین چکید.

روی گونه‌ش غلتید و فاصله ی کوتاهی رو تا زیر چانه‌ش طی کرد و روی کفش مشکی رنگ شارلوت فرود اومد.

شارلوت سرش رو روی شانه ی اون گذاشت و لویی توان انجام هیچ حرکتی رو نداشت.

به نقطه ای در مقابلش خیره شده بود و میدونست که احتمالا زندگیش، با پایان اون روز، به اتمام میرسه.

شارلوت کمی عقب کشید و انگشتانش رو زیر چشمان خیسش حرکت داد.

در رو باز کرد و بی هیچ حرفی از اتاق خارج شد.

01:44 AM~L.S [Completed]Where stories live. Discover now