دیوید:اوه.. ویلی!..این جا چه کار میکنی؟
دستپاچگی توی تمام حرکاتش داد میزد.لویی:اومدم تا موهام رو کوتاه کنی..مگه بقیه برای چی میان این جا؟
یه ابروش رو بالا داد.دیوید:هیچی..فقط..ام...چه طوری؟..
بحث رو با یه سوال احمقانه عوض کرد..طوری رفتار میکرد که انگار فلج شده..تمام حواسش به لویی بود و جای دیگهای رو نمیدید.لویی:ممنون..تو خوبی؟..
با گردکردن چشمهاش و نگاه کردن به موهای مرد موبلوندی که دیوید مشغول ماشین کردن، موهاش بود، هشدار داد.دیوید بلافاصله به خودش اومد. نگاهش رو به کلهی زیر دستش برگردوند.
دیوید:لعنت...
زیرلب گفت وقتی دید یه قسمت از موهای مرد رو زیادی کوتاه کرده.اینها همهش زیر سر لویی بود.
زیر چشمی نگاهی به مرد انداخت.خوشبختانه زیادی توی افکارش غرق بود و متوجه چیزی نشده بود.
لویی چند قدم بهش نزدیکتر شد.این حواسش رو بیشتر پرت میکرد.نفس عمیقی کشید تا ریههاش از عطر محشر پسر چشم آبی پر بشه.
لویی:پرسیدم که خوبی؟..
دیوید با شنیدن صدای نازک و پر از عشوهی لویی، ناخودآگاه سرش رو به طرف پسر چرخوند.دستهاش رو از سر مرد فاصله داد تا بیشتر گند نزنه..نمیتونه..اصلا نمیشه..نمیشه اون پسر چشم آبی توی این فاصله ازت باشه و تو محوش نشی.
حالا باید جوابش رو چی بده؟..خب معلومه که خوب نیست..اخه این چه سوالیه که میپرسه..دیوید:من..
توی یه لحظه میخواست اعتراف کنه..بگه لعنت بهت ویلی میخوام بچسبونمت به دیوار و محکم ببوسمت..بعد محکمتر کون خوش فرمتو به فاک بدم.لویی:تو چی؟...بالاخره خوبی یا نه؟..
با چشمهاش به مرد موبلوند اشاره کرد.دیوید:اوه آره..
تازه متوجه سوال لویی شد..منظورش یه احوال پرسیِ ساده نبود بلکه داشت دربارهی موهای مرد میپرسید که درست میشه یا نه..ماشین رو کنار گذاشت و قیچی به دستش گرفت.
طوری که تنها لویی متوجه بشه به سر مرد اشاره کرد.
دیوید:الان خوب میشم..لویی:خوبه..
لبخند زد.دیوید:تو که به مهارت من اعتماد داری؟..درسته؟..
لویی:تا چند دقیقهی پیش آره..
با خنده گفت و چند قدم فاصله گرفت.دیوید بلند خندید.حتی از حرف زدن باهاش هم حسابی لذت میبرد.
کافی بود کار مرد مو بلوند رو تموم کنه و بعد تمام توجهش رو برای اون پسرکوچولو بذاره.سعی کرد دوباره مشغول کار بشه. قیچی توی دستهاش میرقصید.یه مدل خوب برای جبران خراب کاریش به ذهنش رسید.فورا یه دسته از موهای بلوند مرد رو کوتاه کرد.همه چی داشت درست پیش میرفت تا این که باز از گوشهی چشمش متوجه لویی شد که با اون جین تنگ توی آرایشگاه قدم میزد.
![](https://img.wattpad.com/cover/192391437-288-k796164.jpg)
YOU ARE READING
Destroyers(LS)
Fanfictionپایان فصل اول: تقدیر..شانس.. یا هر چیزی که اسمش رو میگذاری، بزرگترین بهونهی بشر در طول تاریخ برای دنبال نکردن آرزوهاشه.. حقیقت اینه که حتی کوچیکترین حرکاتت و زودگذرترین افکارت به زندگیت جهت میده.. تصادفی بودن چیزی نیست که با نظم حاکم در جهان همخ...