📍چهار: من چه نسبتی با شما دارم؟📍

Beginne am Anfang
                                    

سرم چان رو چک کرد و اتاقو ترک کرد .

بک لبخند مهربونی زد .
_ من یکی از آشناهای قدیمی پدرت بودم چان . خوشحالم کارمند من شدی . ازت ممنونم . خیلی خوب بزرگ شدی .

دستشو روی شونه چان گذاشت :
_ الان استراحت کن . بعدا کلی وقت برای حرف زدن داریم . عیبی نداره که جونگسو هیونگ هنوزم عوض نشده . خودم هستم . کاری داشتی بهم زنگ بزن . شمارم توی گوشیت افتاده سیوش کن . از این به بعدم هیونگ صدام بزن . درسته سامچون صدام میزدی ولی الان یطوریه .

جمله ی آخرشو با تهدید و شوخی به چان گفت . و اتاق رو برای بیشتر استراحت کردن چان ترک کرد.

چان لبخند خسته ای زد و سرش رو به بالش تکیه داد و کمی تکون خورد تا جاش راحت تر بشه . حس خوبی نسبت به بکهیون داشت و خودشم نمیدونست برای چی !
امیدوار بود چیز های بیشتری ازش بدونه و هر چی که لازمه یادش بیاد . توی همین فکرا بود که آرام بخشا کم کم زورشون به پلکای چان چربید و خوابش برد .

📌✂️📏

وارد آپارتمانش شد. خونه ی کوچیک و نقلی اما مدرنش. خالی بود. خالی از حس دلگرم کننده ی تنها نبودن. سالها قبل، وقتی همه چیز خوب بود، وقتی همه چیز سر جاش بود، از تنهایی متنفر بود و وقتی میخواست آیندشو تصور کنه حتما کسی رو کنارش داشت. اما همه چیز همیشه مثل تصورات آدم پیش نمیره.

البته تنهایی تعاریف مختلفی داره. برای بکهیون تنها نبودن زیاد پیچیده نبود. ییشینگ هم اینو میدونست برای همین بلایند دیت های مختلفی رو براش جور کرده بود. کم رابطه رو تجربه نکرده بود. اما هیچ کدوم پایدار نبودن.

سالها قبل وقتی فکر می کرد عاشق شده " توی رابطه بودن " براش خیلی مقدس بود. الان هم اینطور بود اما نه به اندازه ی قبل.
اون عشق که ازش فقط براش خستگی به یادگار موند، باعث شد زیاد همه چیز رو جدی نگیره. و نگرفت.
شاید از خیلی از افکار اذیت کننده اش فاصله گرفت اما یکسری احساسات اذیت کننده ی جدید سراغش اومد.

صدای زنگ موبایلش سکوت خونه اش رو شکست و باعث شد از خلسه ای که توش فرو رفته بود، در بیاد :
_ سلام شینگ
صدای خنده ی دوستش اومد.
_ زنگ زدی بخندی؟
لبخند محوی از شنیدن صدای خنده ی دوستش که براش خیلی گوشنواز بود روی لبش حک شد. لبخندی که ییشینگ حتی از پشت خط هم میتونست ببینه!
_ آره. وقتی همون اول بهم سلام میدی رو دوست دارم. الو گفتن معذبم میکنه.
بکهیون باسنش رو روی کاناپه فیکس کرد.
_ بکهیون؟ نمیخوام مقدمه چینی کنم! یه راست میرم سر اصل مطلب. فردا برو سر دیتی که جزییاتشو برات پیامک میکنم.

_چی؟

ییشینگ نفس عمیقی کشید و ادامه داد :
_ همین که گفتم . بابت قبلی متاسفم ولی این دختر واقعا بنظرم دختر خوبیه ! تو ببینش اگه خوشت نیومد قول میدم دیگه اصرار نکنم .

Sew Me LoveWo Geschichten leben. Entdecke jetzt