ماری یه پسر آورده خونه؟!

1.1K 423 37
                                    

ساعت ۱۱:۵۹ دقیقه شب بود و تنها چیزی که ماری انتظار نداشت به محض اومدن به خونه ببینه گربه ی تپلش بود که با اخمای وحشتناک بهش خیره شده بود و دمشو به صورت ترسناکی تو هوا تکون میداد.

اون که مامانش یا یه همچین چیزی نبود پس محض رضای خدا اون گربه چش شده بود.

ماری همون طور که دست پسر دور کمرش حلقه شده بود وارد خونه شد و درو پشت سرش بست.

وقتی کمی به اطراف بک دقت کرد متوجه شد که جسم دیگه ای کنار بدن تپل بک ولو شده و اون چیزی نبود جز چان که جدیدا به طور عجیبی به بک وابسته شده بود و اصولا هر جا که بک می بود یه سگ قهوه ای با زبون آویزون از ذوق مرگی هم اونجا بود در صورتی که ماری میل شدیدی به خودکفا تربیت کردن چان داشت ولی انگار اون گربه ی خپل داشت برنده میشد‌ فقط همین مونده بود که با یه نیشخند باسن پشمالوشو براش تکون بده.

ماری سعی کرد برای یه بارم شده به چیزی به غیر از گربه ی دردسر سازش توجه کنه پس با لبخند دوست پسری که تا همین امروز صبح یه کراش دست نیافتنی به نظر می رسید رو به اتاقش راهنمایی کنه.

اینطور نبود که اون دختر زشتی باشه برعکس اون دختر جذابی بود ولی همون طور که شاید حدس زده باشید بهونه های معمول دوست پسر های قبلیش بک بودن.

البته اون گربه ی پشمالو به طور عجیبی بیشتر علاقه ی ماری رو به خودش جذب کرده بود.

این خیلی عجیبه که یه روز دوست پسرتون بیاد بگه"خب عزیزم تو زیاد به گربت توجه میکنی و من احساس تنهایی می کنم ؛ پس نظرت با کات کردن چیه ؟"

خب این اتفاق برای ماری دقیقا از وقتی که شروع‌ به نگهداری از بک کرده بود، زیاد افتاده ولی اون هیچوقت نتونست پسرشو و بخاطر یه سری احمق ول کنه.

اون نمی تونست عشقی که نسبت به بک داشت و با کسی شریک شه ؛ بهرحال اونا میتونستن از چند درصد باقی مونده ی توجه ماری نهایت استفاده رو بکنن و اگر هم نمی خواستن ، کسی مجبورشون نکرده بود که باهاش بمونن و البته که انگار اونا خودشون هم به این نتیجه رسیده بودن!

ولی اینبار ماری می خواست این پسرو حداقل برای یه هفته نگه داره چون اون به طور عجیبی هات بود و نگاه های جذابی داشت و اون نیشخندایی داشت که ماری میتونست براش جون بده.

آروم سمت بکی که هنوز وسط راه پله لم داده بود رفت و روبروش زانو زد.

_خب گوش کن تو قرار نیست امشب منو خراب کنی کوچولو.

وقتی دید بک هنوزم با اون نگاه پوکرش بهش خیره شده سعی کرد از یه راه دیگه وارد عمل شه پس صورت جدی ای به خودش گرفت.

_اگه قرار باشه امشب گربه ی بدی باشی از بیسکوییت خبری نیست.

گوشای بک با شنیدن اسم بیسکوییت مورد علاقش ، سیخ شد و اینبار نگاهش رنگ اضطراب گرفت و بعد از چند ثانیه با شک به ماری خیره شد.

🐾You look like fish biscuits 🐾Where stories live. Discover now