[1]himself

1K 106 35
                                    

-آههههه گادددددد

صدای فریاد و ناله های بلند و دردناکش کله آپارتمان رو برداشته بود.

جوری که وسط سالن رو کف پارکت و چوبی از درد تو خودش جمع شده بود و هر چند لحظه صدای ناله هاش بلند میشد؛ داد های خفه ای که میکشید ،شاید ذره ای از دردش رو تسکین میداد.

-فااااکک .. عاههههه

نفس های بلندش؛ ناله های دردناکش ، اشکی که ناخوداگاه از گوشه چشمش جاری شد!

باور کنین دل هر سنگی رو آب میکرد جوری که حتی درو دیوارای خونه هم با ناله هاش زجه میزدن اما هیچکاری از دست شون بر نمی امد.
درواقع این فقط زین بود که تنها وسط اون سالن بزرگ افتاده بود و داشت از درد جون میداد.

بی اینکه هیچکی به دادش برسه.

دستش مشت شده روی معده ی دردناکش قفل شده بود.
طعم گس و آهنی خون توی دهنش حالشو صد برابر بدتر میکرد.

به زور سرشو کمی بلند کرد اولین چیزی که رو به روش دید حجم زیاد سرخ رنگی بود که کفه پارکت و نقاشی کرده.
کمی دور تر روی میزه شیشه ای وسط سالن گوشیشو دید ...
شاید فقط یک متر یا بیشتر باهاش فاصله نداشت اما این برای زین بزرگترین چالش بود، که آیا بهش میرسه!

باید هرطور که شده خودشو بهش میرسوند.

به لاشه ی تلفن بی سیم که کناری افتاده بود انگار بهش پوزخند پرت میکرد نگاه کرد.

قطره اشک دیگه ای از هردو چشمش همزمان جاری شد وقتی فقط یه اینچ خودشو به سمت گوشیش تکون داد.

آهههه بلند و دردناکی کشید و با تمام توانش اینبار بیشتر سعی کرد تا به درد کشندش که انگار به هر عضوی نزدیکِ معدش هر لحظه تیر باران میشد، توجهی نکنه ...
با اینکه امکان پذیر نبود.
خودشو کشید و کشید.

اون مجبور بود.
باید تلاش میکرد چون این فقط خودش بود.
درسته، همیشه همین بوده .

خودش باید بلند میشد وقتی زمین میخورد و کسی نبود که دستشو بگیره!

خودش باید اشکاشو پاک میکرد وقتی دستی برای کنار زدنشون نبود!

خودش خودش و فقط خودش

انگار اون نفرین شده بود.

اینبار باز هم باید خودش به داد خودش میرسید تا در حالی که کفه سالن وقتی تو خونش غلط میزد جون نده.

بلاخره به اون میزه کوفتی رسید دستشو بالا کشید
لحظه ای کله وجودش لرزیدو زین فکر کرد این دیگه تهشه.

شاید برای یه پسر ۲۴ ساله به نظر زود بیاد از اینکه به مرگ فکر کنه ولی این برای زین فرق میکرد.
همه چی درمورد زین متفاوت بود.

اون حتی فکر میکرد زندگیش بیش از حد ادامه پیدا کرده.
اما به هر حال اون نمیتونست از تلاشش دست بکشه.
به هر حال اون قول داده بود!

گوشیو به زور سمت خودش کشید و سعی میکرد رمزو وارد کنه و این سخت شده بود وقتی داشت به خودش میپیچید وبا دستی که خیس از خون خودش بود صفحه گوشیش عملکرد درستی نداشت.

بعد از چند باری تلاش بلاخره قفل گوشی باز شد و اون بی معتلی تماس اضطراری شو بر قرار کرد.
به ثانیه نکشید که تماس وصل شد.

+زین واقعا امیدوارم ایندفعه باز خودتو به کشتن نداده باشی

و زین حتی برای کش امدن گوشه لبش هم انرژی نداشت.

نفس لرزونی کشید، چشمامش داشت از همه چیز چندتا میدید.
دنیای اطرافش تارو نا مفهوم میشد.

با صدای ضعیف و لرزون که انگار از ته چاه در می امد فقط گفت
-ج..جا.....جا.. ن


همراه با این حرفش آخرین نفسش خارج شد و چماشو بست و اون بلاخره تسلیم شد، خودشو رها کرد شاید اینبار دیگه واقعا همه چی تموم میشد.
شاید درد و تاریکی به انتهاش میرسید.

زین چشماشو بست گوشی از دستش افتاد و دیگه حتی متوجه فریادهایی که اونو مخاطب قرار میدادن نشد.

چشماشو بست و برای یک لحظه هم که شده همه چیز برای زین تموم شد.

یعنی اون بالاخره به آرامش میرسید؟

یعنی الان اونم دیگه مجبور نیست هر روز درد و تنهایی و این عذاب لعنتی و تحمل کنه؟

دیگه بدون یادآوری تموم خاطراتش میتونست یکبارم شده با آرامش بخوابه؟ بدون کابوس!

اون فقط میخواست بخوابه همین.

چیزی که شاید خیلی ها حتی بهش کمترین اهمیتی رو هم نمیدن این روزا ..

تموم این سال ها شده بود بزرگترین آرزوی زین

کسی چه میدونه

خداا
این کلمه ی جادویی که این روزا زین به حقیقی بودنش شک کرده بود.
یا شایدم مطمعن بود اون دروغ و کلکی بیش نیست.

اون نمیتونه واقعی باشه.

خدایی که اون میشناسه خیلی مهربونه کسی که همیشه بهت کمک میکنه و تنهات نمیزاره.

همیشه خوبی رو برای تو میخواد و نمیزاره اتفاق بدی برای آدم خوبا بیوفته.

اون همیشه حمایتت میکنه بدون اینکه لحظه ای قضاوتت کنه.!

به حرفات و درد و دلات گوش میده و با عشقش بهت نگاه میکنه و راهای خوب و جلوی پات میزاره
اون نمیزاره تو چاه بیوفتی و وقتی بهش تکیه کردی هرگز پشتتو خالی نمیکنه!!!

این تصور زین از خدا بود.'

خدایی که تریشیا وقتی کوچکتر بود همیشه داستان هایی راجبش میگفت و از مهربونی و بزرگیش با زین حرف میزد.

زین همیشه از تنهایی میترسید و این مادرش بود که بهش اطمینان میداد همیشه پیشش خواهد موند
و حتی اگه اونم برای زین نبود خدا همیشه براش هست و زین هرگز تنها نخواد موند اما الان از نظر زین تریشیا هم یه دروغگو بود...

خدا نمیتونست واقعی باشه.
حداقل تو دنیای زین که اینطور بود.

اگه خدا واقعا وجود داشت پس نمیزاشت این اتفاقات براش بیوفته.

هیشکی به زین کمک نکرد.

زین تنها بود و حتی خدا هم اونو فراموش کرده بود.!!!

Believe In Miracle [Ziam]✔️Where stories live. Discover now