دن گفت و به من و هری اشاره کرد.

به هری نگاه کردم ، اون هم به من نگاه کرد.

با چشماش بهم‌ علامت داد تا از جام بلند شم. بلند شدم و اون هم دنبالم اومد.

وارد اتاقم شدیم و من در رو بستم.

روی تختم نشستم. اون هم اومد و کنارم‌ نشست.

حدودا 10 دقیقه گذشت بدون اینکه حرفی بینمون زده بشه.

_من مجبور‌ شدم.... مجبور شدم بیام.... جما! اون مجبورم کرد.

اون گفت و من سرم رو تکون دادم.

_تو که فکر نکردی من واقعا برای منت کشی از تو اومدم؟

هری با عصبانیت گفت و اخم کرد.

+نه!

ساده گفتم و از روی تخت بلند شدم.

ظرف هایی که دیشب کثیف شده بودن و هنوز روی میزم مونده بودن رو جمع کردم.

_خب؟

+خب؟ فکر کردم حرف هات تموم شد؟

من سعی کردم با یه تعجب الکی بگم.

+تموم نشد؟

من با ابروهای بالا رفته پرسیدم.

اخم ترسناکی کرد و چیزی نگفت.

ظرف ها رو برداشتم تا از اتاق خارج بشم.

دستگیره رو گرفتم تا در رو باز کنم ولی یه دست دیگه دستم رو گرفت و نذاشت انجامش بدم. ظرف ها رو گرفت و روی میز گذاشت.

_همین الان میری و وسایلت رو جمع می‌کنی. میریم خونه.

هری دستور داد.

در حالت عادی و همیشگی من با یه "چشم" کاری که گفت رو انجام می‌دادم.

ولی نه الان.....

نه الان که خواهرش اینجاست!

نه الان که دن اینجاست!

نه الان که اون مجبوره!

نه الان که می‌دونم برای برنامه های شرکت ریچارد استایلز بهم نیاز داره!

+چرا باید اینکار رو کنم؟

_چون من میگم!

با لحن خیلی ترسناک و ارومی گفت.

ولی نه!

قرار نیست ایندفعه رو اون ببره!

یه بارم که شده من باید برنده باشم!

+مگه تو کی هستی؟

گفتم و مستقیم توی چشماش نگاه کردم.

صورتش از عصبانیت قرمز شده. چشماش سبز تیره شده. و اخم وحشتناکی روی صورتش داره.

_این بازی رو شروع نکن لویی!

اون گفت و من پوزخند زدم.

+شروع کننده ی این بازی تو بودی نه من!

Our Destiny (L.S)Where stories live. Discover now