بیمار

14 1 0
                                    

پیرمرد که دید من او را نگاه می‌کنم، جلو آمد. در حالی که اعلامیه را در دستش تکان می‌داد، گفت: «پسر جون تو کی هستی؟ اینا دست تو چیکار می‌کنه؟ از کجا اوردیشون؟» نمی‌دانستم جوابش را چی بدهم. با کمترین اشاره‌ای به پدرم ممکن بود، هم من را دستگیر کنند هم او را دوباره دادگاهی کنند. بیمار بودم و حال خوشی نداشتم. تنها چیزی که به ذهنم رسید این بود که از همین موضوع استفاده کنم، برای همین ناله‌ای کردم و چشم‌هایم را بستم و خودم را به خواب زدم.

پیرمرد، دیگر چیزی نپرسید. کمی بعد شنیدم که از اتاق بیرون رفت و در را پشت سر خودش قفل کرد. یواشکی چشم‌هایم را باز کردم و اطراف را نگاه کردم. اتاق با میز و صندلی و گاوصندوق شبیه یک دفتر کار بود و فقط یک درب خروجی داشت که مرد از آن بیرون رفته بود. چند پنجره هم داشت که نور روز از آنها به داخل می‌آمد. وقتی مطمئن شدم کسی دیگری در اتاق نیست سعی کردم از جایم بلند شدم، اما ضعیف‌تر از آن بودم که بتوانم چنین کاری بکنم. برای همین پتو را بیشتر دور خودم پیچیدم و کمی بعد دوباره به خواب رفتم.

وقتی بیدار شدم که مردی ریش بزی با چشمانی ریز دستم را گرفته بود. اول خیلی ترسیدم. اما مرد اول نبضم را گرفت و بعد دستی به پیشانیم زد و در نهایت بدون توجه به من، پتو را کنار زد و نگاه تاسف باری به لباسها و بدنم کرد. لباسهایم پشت وانت، کثیف و پاره شده بود و روی بدنم نیز پر از خراشیدگی و زخم‌های کوچک و کبودی بود. مرد بدون هیچ سوالی از من یک آمپول از کیفش در آورده، پر کرد و بعد من را به پشت خواباند و آن را به من تزریق کرد. ضعیف بودم و نمی‌توانستم هیچ مقاومتی بکنم. او هم بعد از آن که پتو را روی من کشید، از جایش بلند شد و به پیرمرد که کمی آنطرف‌تر ایستاده بود، گفت: «فعلا یک پنسیلین بهش زدم. چند ساعتی بزارید استراحت کند، اگر بهتر نشد، بیاریدش مطب!» پیرمرد از دکتر، تشکر کرد و او را تا دم در هدایت کرد. بعد آمد و پتوی روی من را صاف کرد و دستی به موهایم کشید و گفت: «نگران نباش! فقط استراحت کن!».

پس از آن، مرد دیگر چیزی از من نپرسید. رفت پشت میزش نشست و مشغول کارهایش شد. من هم کمی احساس آرامش کردم. و خودم را به خواب نزدم. کم‌کم احساس می‌کردم واقعاً حالم دارد خوب می‌شود. فقط تمام فکرم این بود که چطور از دست این مرد فرار کنم و خودم را به داییم برسانم. وقتی ظهر شد، پیرمرد با یک کاسه سوپ جو داغ آمد، و من آن را با ولع خوردم. پیرمرد دستی به پیشانیم گذاشت و لبخندی زد و گفت: «تب‌ات قطع شده، فکر کنم دیگه حالت داره خوب می‌شه!» اما این حرفش من را نگران کرد. چون با خوب شدنم، زمان پاسخگویی من هم می‌رسید. دیگر بهانه‌ای برای فرار از سوالهایشان نداشتم و باید جوابش را می‌دادم.

اما او چیزی نپرسید، مدتی دیگر هم کار کرد، اما بالاخره بلند شد، کیف من را برداشت و کنارم آمدم و پتو را کنار زد و گفت: «خوب دیگه، حالا وقت رفتنه!». بعد دست من را گرفت و بلند کرد. چاره‌ای جز همراهی با او نداشتم. در عین حال به اطراف نگاه می‌کردم تا شاید راه فراری باز شود. او من را از طبقه بالا بنگاه‌اش آورد پایین و پس از اینکه با کارمندها و مشتریانش خداحافظی کرد، من را برد و سوار یک ماشین بنز کرد. ماشین را روشن کرد و به آرامی به راه افتاد. بالاخره وقتی از میدان خارج شد و به یک خیابان خلوت‌تر رسید، رو به من کرد و خیلی جدی پرسید: «حالا بگو کجا برم؟» و من با ترس متوجه شدم که هیچ راه فراری ندارم.

در تعقیبWhere stories live. Discover now