برخورد اول

40 2 0
                                    

وسط خیابان ایستادم و دور شدن پدرم با ماشین پلیس را نگاه کردم. شانس آورده بودیم که هیچ کدام از پلیس‌ها به کیف مدرسه من شک نکرده بودند. اما ممکن بود هر لحظه به این اشتباهشان پی‌ ببرند. باید از آنجا می‌رفتم. تنها جائی که به ذهنم می‌رسید، خانه خاله‌ام بود. خاله‌ و شوهرخاله‌ام در آبادان زندگی می‌کردند. برای همین فوری دویدم سمت میدان. یک تاکسی گوشه میدان ایستاده بود. اما هنوز به سمتش نرفته بودم که یک ماشین جیپ جلوی پایم ایستاد. جیپ شهربانی بود و استوار مقامی پشت فرمانش بود. از بالای عینک دودیش نگاهی به من کرد و پرسید:«تو پسر مکتبی، معلم مدرسه نیستی؟»

از ترس داشتم می‌مردم. استوار دست کم دو متر قدش بود و با آن ابرو و سبیلهای پرپشتش و کلتی که همیشه به کمر می‌بست، وحشت به دل اراذل و اوباش خرمشهر و آبادان می‌انداخت، چه برسد به من که قدم به زور به لب پنجره ماشینش می‌رسید. مشهور بود که مو را از ماست می‌کشد و نمی‌گذارد هیچ دزدی از زیر دستش در برود. می‌گفتند تا قبل از او، هیچ کس حریف قاچاقی‌های عشیره‌های عرب نمی‌شده، اما او چنان زهره چشمی از آنها گرفته که حالا همه شیخ‌ها بهش احترام می‌گذاشتند.

بارها دیده بودم که پدرم را گوشه خیابان گیر می‌آورد و همانجا ازش سوال و جواب می‌کرد. حتی چندبار آمده بود، در خانه. مادرم خیلی ازش می‌ترسید. اما پدرم همیشه شانه بالا می‌انداخت و می‌گفت پلیس با وجدانی است.

من اما همیشه ازش می‌ترسیدم برای همین اصلاً زبانم نمیچرخید که جوابش را بدهم. فقط با ترس سرم را به معنی تایید حرفش تکان دادم. با دست بزرگش اشاره کرد که نزدیک‌تر بروم. من هم در حالی که از ترس می‌لرزیدم جلوتر رفتم. حتم داشتم که آمده است من را با اعلامیه‌ها دستگیر کند و ببرد زندان. استوار اما با خیال راحت کلاه را از سر کچلش برداشت و با یک دستمال عرقش را پاک کرد و بعد دوباره کلاهش را گذاشت روی سرش و بالاخره پرسید: «پدرت کجاست؟» با من‌ومن گفتم که پدرم را پلیسها دستگیر کردند و بردند. کمی تعجب کرد و عینکش را برداشت نگاهم کرد و پرسید «کی؟» و من بهش گفتم که همین چند دقیقه پیش. سری تکان داد و با خودش زمزمه کرد «پس بالاخره کار دست خودش و ما داد! منو بگو که می‌خواستم برم مرخصی!». بعد عینکش را گذاشت روی چشمش و از من پرسید:«حالا کجا می‌ری؟» می‌خواستم به او دروغ بگویم اما چنان هیبتی داشت که نتوانستم و با ترس بهش گفتم می‌روم خانه خاله‌ام آبادان. به من دستور داد:«نمیخواد، برو خونه، بعد میام دنبالت. نبینمت اینجاها بگردی!» من با ترس چند قدم به عقب برداشتم و همین که دیدم ماشینش راه‌افتاد، با سرعت به سمت خانه دویدم.

اما وقتی که سایه ترسناک استوار دور شد، تازه فهمیدم منظورش از این که بعد می‌آید دنبالم چی بوده است. حتما میخواست من را هم دستگیر کند. باید فرار می‌کردم و تنها جائی که هنوز بهش امیدوار بودم منزل خاله‌ام بود. مادرم آنجا بود و می‌توانست کمکم کند. از طرفی می‌دانستم شوهر خاله‌ام هم آدم مهم است و همه بهش احترام می‌گذارند. شاید اگر می‌رفتم آنجا می‌توانست به من کمک کند. برای همین یواشکی برگشتم طرف میدان. خوشبختانه تاکسی هنوز آنجا بود، وقتی مطمئن شدم استوار آن اطراف نیست با سرعت خودم را به تاکسی رساندم. همین که آدرس شوهرخاله‌ام توی «بریم» را دادم، بهم گفت سوار شوم. مطمئن بود که هر مسافری را به آن محله برساند به پولش می‌رسد. در حالی که تاکسی راه افتاد به سمت خانه خاله‌ام. من با ترس به پشت سرم و به خیابانی که توی آن زندگی می‌کردم، نگاه کردم. توی عالم کودکی، با ناراحتی فکر کردم که این آخرین باری است که آنجا را می‌بینم. راننده تاکسی اما بدون توجه به احساس من یک نوار ترانه شاد توی ضبط ماشین گذاشت و در حالی که خودش هم آن را زمزمه می‌کرد، توی خیابانهای خلوت آن موقع روز، با سرعت به سمت آبادان حرکت کرد.

در تعقیبWhere stories live. Discover now