همسفر

19 1 0
                                    

با ترس و وحشت دیدم که استوار مقامی از ماشین پیاده شد و به سمت اتوبوس آمد، خودم را مچاله کردم تا دیده نشوم. می‌شنیدم که استوار با راننده حرف می‌زند، اما سخنانش واضح نبود. فقط حرفهای راننده را می‌شنیدم که چشم قربان و بله قربان می‌گفت. بعد از چند دقیقه که برای من عمری گذشت. صحبتهایشان تمام شد. از لای صندلی‌ها سرک کشیدم و دیدم که استوار به سمت ماشینش رفت و در همان حال به راننده اتوبوس اشاره کرد و بعد راه افتاد. راننده‌ هم با صدای بلند بد و بیراهی گفت و با اتوبوس دنبال ماشین او راه افتاد. نمی‌دانستم بین راننده و استوار چه حرفهای رد و بدل شده، آیا استوار فهمیده بود که من سوار اتوبوس شدم؟ آنقدر ترسیده بودم که پیرمرد کنار دستم هم متوجه شد و لبخند دلگرم کننده‌ای به من زد و گفت: «نترس به موقع می‌رسیم!»

در حالی که اتوبوس در میان خیابانهای شهر، ماشین استوار مقامی را دنبال می‌کرد، راننده و مسافرها مدام غر می‌زدند و من از وحشت نزدیک بود به گریه بیفتم. تنها کاری که به نظرم رسید این بود که کیفم را زیر صندلی مخفی کنم. پیرمرد بغل دستیم، با تعجب نگاه کرد و بهم پیشنهاد کرد کیف را بگذارم بالای سرم. اما من که جرائت حرف زدن نداشتم. فقط سری تکان دادم. بالاخره اتوبوس جلوی شهربانی ایستاد، از لای پرده‌های اتوبوس با وحشت دیدم که استوار مقامی از ماشین پیاده و به داخل شهربانی رفت. منتظر بودم که کلی سرباز بریزند توی اتوبوس و من را دستگیر کنند. اما خبری نشد.

حالا دیگر همه مسافرها داشتند غر می‌زدند با این وجود یک اضطرابی هم در حرفهایش بود. شنیدم که زن و شوهری که جلوی ما نشسته بودند، با هم می‌گفتند که حتماً یک انقلابی توی ماشین است. دو تا جوان که آخر ماشین رویه بوفه نشسته بودند هم می‌گفتند که شاید کسی اسلحه قاچاق کرده است و یکی دیگر هم از وسطهای اتوبوس گفت که ممکن است یک قاتل وسط ما باشد.

همه این حرفها فقط و فقط باعث می‌شد ترس من بیشتر شود. بالاخره بعد از کلی وقت، استوار برگشت. اما اینبار لباس نظامی تنش نبود و لباس شخصی پوشیده بود. درب اتوبوس را باز کرد و بالا آمد. با آن قد بلندش می‌توانست راحت تا آخر اتوبوس را ببیند. من به زور خودم را پشت صندلی جلویی مخفی کرده بودم و یواشکی سرک می‌کشیدم. دیدم روی یک چهارپایه کنار راننده نشست و به راننده گفت حرکت کند.

بالاخره اتوبوس راه افتاد و کمی بعد از پلیس راه اول جاده اهواز رد شد. از کنار نخلستانها و گاهی هم رودخانه کارون رد می‌شدیم. مسیری که هربار در آن حرکت می‌کردم با اشتیاق از آن لذت می‌بردم. اما این بار همانطور که اتوبوس توی آن گرمای شدید بعد از ظهر تابستان خوزستان توی جاده جلو می‌رفت، من از وحشت یخ کرده بودم. شاگرد راننده چندبار بلند شد و با یک پارچ کثیف و لیوانی کثیف‌تر از آن آب تعارف کرد. اگر مادرم با من بود هرگز نمی‌گذاشت از آن آب بخورم. اما من آنقدر اضطراب داشتم، که با ولع آب را می‌آشامیدم. تمام فکرم این بود که استوار مقامی چه نقشه‌ای دارد؟ آیا می‌خواهد من را در اهواز دستگیر کند یا اینکه می‌خواهد من را تا تهران تعقیب و دائی‌ام را شناسائی و دستگیر کند؟

در تعقیبWhere stories live. Discover now