زندانی

16 1 0
                                    


استوار مقامی پشتش به من بود و بخاطر هیکل درشت و بزرگش داشت به پهلو از دالان وسط اتوبوس رد می‌شد. نفهمیدم من را دیده است یا نه، اما فوری سر جایم نشستم و چهره‌ام را پشت پرده مخفی کردم. دیگر اصراری به پیاده شدن نداشتم. از پشت شیشه اتوبوس استوار را دیدم که پیاده و مستقیم وارد قهره‌خانه شد. چند لحظه بعد هم سایه هیکلش را دیدم که پشت میزی نزدیک پنجره نشست. بیشتر مسافرها هم یا به سمت دستشویی و یا به درون قهوه خانه رفتند. بالاخره پیرمرد کنار دست من هم بلند شد و آهسته آهسته به سمت درب اتوبوس رفت، من هم با احتیاط پشت سر او جلو رفتم. و بلافاصله در سایه او پیاده شدم طوری که حتی اگر استوار از پشت پنجره مراقبم بود، نمی‌توانست من را پشت بدن پیرمرد ببیند. بعد هم بلافاصله از زیر دست شاگرد راننده که درب اتوبوس را نگه داشته بود، رد شدم و توی تاریکی آن سوی اتوبوس خودم را مخفی کردم.

راننده اعلام کرده بود که نیم ساعت برای نماز و شام توقف می‌کند. و من باید توی این فرصت یک راه فرار پیدا می‌کردم. یک اتوبوس دیگری هم آنجا ایستاده بود، اما بعید می‌دانستم بتوانم سوار آن بشوم. به غیر از اتوبوسها سه تا کامیون، دو تا سواری و یک وانت‌بار هم ایستاده بودند. اول رفتم و دور و بر کامیونها یک گشتی زدم. بهترین راه برای من سوار شدند مخفیانه پشت یکی از آنها بود. اما قبل از همه چیز باید مطمئن می‌شدم که کجا می‌روند. دفعه پیش که همراه دائی اثاثیه‌مان را از تهران به خرمشهر آورده بودیم، به من اجازه داده بودند که همراه او سوار کامیون بشویم. توی راه راننده کامیون به من یاد داد که چطور از پلاکهای آنها بفهمم که برای کدام شهر هستند و از اینکه کدام طرف جاده ایستاده‌اند و بارشان پر است یا خالی بفهمم که دارند از شهر خودشان به جایی می‌روند یا اینکه بار زده‌اند و دارند به شهر خودشان بر می‌گردند.

آنطرفی که ایستاده بودیم، یعنی کامیونها داشتند از خوزستان می‌آمدند. یکی از آنها پلاک تبریز داشت که از مسیر من دور بود. دومی که نو تر بود، پلاک تهران داشت واما چند نفر هم پشتش داشتند بارش که صندوقهای گوجه بود، خالی می‌کردند و کنار جاده می‌چیدند. سومی هم پلاک تهران داشت اما بارش پر از هندوانه بود و جایی برای من نداشت. با این وجود بعنوان آخرین راه، اطرافش می‌گشتم تا شاید راهی برای سوار شدن به آن پیدا کنم که متوجه صحبت دو نفر نزدیک وانت بار شدم.

یکی از آنها می‌خواست مطمئن شود که به موقع به تهران می‌رسید و دومی هم مطمئنش می‌کرد که تا صبح و قبل از گرم شدن هوا می‌رسند تهران. فقط شرط گذاشت که باید کمی بالاتر یک سر به خانه‌اش بزند و بعد راه بیفتند.

به نظر موقعیت خوبی آمد. اتاق وانت بار را با چادر پوشانده بودند و تقریباً تا سقفش را از صندوقهای میوه پر کرده بودند. اما وقتی رفتم نزدیک‌تر دیدم بین سقف چادر و بالای جعبه‌ها یک فضای کمی هست. در حالی که آن دو نفر داشتند در مورد کرایه چانه می‌زدند، من فوری بالا رفتم و به زور خودم را توی آن فضای کم جا کردم و تا جایی که می‌شد هم عقب رفتم تا دیده نشوم. چند دقیقه بعد یکی آمد و بدون آنکه متوجه من بشود، در نرده‌ای پشت وانت را بست و قفلی هم به آن زد. من آنجا زندانی شده بودم اما در عوض از دست استوار مقامی نجات پیدا کرده بودم. در حالی که وانت راه می‌افتاد از دور استوار را دیدم که زیر نو چراغ توی ایوان قهوه خانه ایستاده بود و با عصبانیت سیگار می‌کشید و به سمتی که من بودم، نگاه می‌کرد.

در تعقیبWhere stories live. Discover now