مبصر جلو

22 1 0
                                    

خلاصه: قهرمان نوجوان داستان در حالی با یک کیف پر از اعلامیه توی خیابانهای خرمشهر مانده است که پدرش دستگیر شده و مادرش جهت درمان خاله‌اش به تهران رفته است و به نظر می‌رسد استوار مقامی به دنبال دستگیر کردن اوست.

پاهایم بدون اختیار، من را به پشت درب خانه‌مان برد. شاید امید داشتم که تا آن موقع پدرم آزاد شده باشد. اما همان لحظه‌ای که در زدم، می‌دانستم کار بیهوده‌ای کردم. خبری از پدر یا مادرم نبود. من توی شهر تنها بودم. رفتم کمی بالانر توی یک ساختمان در حال ساخت یک گوشه پیدا کردم و نشستم به فکر کردن.

اگر من را با اعلامیه‌ها می‌گرفتند خیلی برای پدرم بد می‌شد. شاید بهترین کار این بود که یکجوری از شر اعلامیه‌ها آزاد می‌شدم. می‌توانستم بروم دم آب و آنها را توی کارون بریزم. اما اگر پدرم بعداً آنها را از من می‌خواست چی باید جواب می‌دادم؟ راه دیگری که به نظرم رسید این بود که آنها را مخفی کنم. بعد حتی اگر استوار مقامی من را می‌گرفت و کتک می‌زد، بازهم بهش دروغ می‌گفتم. بهترین جا هم برای مخفی کردن همین ساختمان در حال ساخت بود. کلی سوراخ و سنبه داشت.

گشتی در ساختمان زدم و تنها جائی که به نظرم مناسب آمد، زیر پله و پشت خرط و پرتهای بناها بود. از توی کیفم بسته را در آوردم تا بگذارم آنجا که ناگهان چشمم به نوشته روی بسته افتاد. یک نفر با مداد روی آن نوشته بود: «مبصر جلو». هر چند به نظر بی معنی می‌آمد. اما ناگهان خوشحال شدم. حالا من می‌دانستم چه کار باید بکنم چون مبصر جلو را می‌شناختم. پدرم هر وقت می‌خواستند با دائی اکبر شوخی کنند او را مبصر جلو صدا می‌زد و دائی اکبر هم او را مبصر عقب صدا می‌زد. قدیمها که پدر و دائی اکبر توی کلاس چهارم، با هم همکلاس شده بودند، ناظم آمده بود سر کلاس و پدر که درشت هیکل‌تر بود و آخر کلاس می‌نشست را کرده بود مبصر سه ردیف نیمکت آخر کلاس و دائی اکبر را که ریزاندام اما شیطان بود را کرده بود مبصر سه ردیف جلوی کلاس. پدرم برایم تعریف کرده بود که اوایل خیلی با دائی اکبر کل‌کل داشتند و سر این ماجرا دوتایشان حسابی بچه‌های کلاس را اذیت کرده بودند. آخر سر که بچه‌ها با هم متحد شده بودند، این دو تا هم مجبور می‌شوند با هم متحد بشوند و از همینجا دوستیشان شروع شده بود و پای پدر به خانه بابابزرگ باز شده بود. بعد که بزرگتر شد، توی دانشسرای تربیت معلم قبول شده بود از مادر خواستگاری کرده بود و با دائی فامیل هم شده بود. اما دائی اکبر را بابابزرگ برده بود توی چاپخانه کنار دست خودش که کار یاد بگیرد..

حالا فقط باید من هم به تهران پیش دائی اکبر می‌رفتم. مامان و خاله هم حتماً آنجا می‌رفتند. یا دائی اکبر یا مامان می‌دانستند با اعلامیه‌ها چیکار باید بکنند. برخلاف خاله و شوهر خاله‌ام که معمولاً با هواپیما تهران می‌رفتند. ما هر وقت می‌خواستیم به تهران برویم سوار اتوبوس می‌شدیم. هر روز برای تهران دوتا اتوبوس بود یکی ساعت پنج گاراژ تی.بی.تی یکی هم ساعت شش گاراژ ایرانپیما. اما قبل از سوار شدن به اتوبوس باید پول بلیط را می‌دادم. توی این فکر بودم که پول از کجا پیدا کنم که دیدم یک جیپ از جلوی ساختمان رد شد. از ترس همه موهایم سیخ شد. یواشکی رفتم و سرک کشیدم. خود استوار مقامی بود. با آن هیکل درشتش به زحمت از پشت جیپ بیرون آمد و دور و بر خانه ما سرک کشید. من با وحشت سرجای خودم میخکوب شدم. اگر من را می‌دید کارم تمام بود.

در تعقیبWhere stories live. Discover now