Part 15 ( last part )

3 3 5
                                        

� اپیلاگ — یک سال بعد

یک سال گذشت.
دنیای تهیونگ هنوز ساکت بود،
ولی هیچ‌وقت خالی نبود.

صبح‌ها هنوز با بوی قهوه بیدار می‌شدن،
و صدای خنده‌ی بی‌صدای تهیونگ
برای جونگ‌کوک بلندترین موسیقی دنیا بود.

روی دیوارِ استودیوشون، قاب یه برگه آویزون بود؛
برگه‌ای با نت‌های لرزون و خطی که زیرش نوشته بود:

«صدای بی‌صدا — نوشته‌ی کسی که آموخت با قلبش بشنوه.»

اون شب، سالگرد اولین اجرای دو نفره‌شون بود.
جمعی از هوادارها توی سالن کوچیک جمع شده بودن،
چراغ‌ها کم‌نور، هوا پر از انتظار.

کوکی روی صحنه نشست، گیتار روی پاهاش،
تهیونگ کنارش ایستاده بود.
چشم‌هاش رو بست،
دستش رو گذاشت روی گیتار،
و با اولین ارتعاش، لبخند زد.

هیچ صدا، هیچ کلمه‌ای نبود...
اما تماشاگرها اشک می‌ریختن،
چون عشق رو شنیده بودن —
با قلب، نه با گوش.

و وقتی آهنگ تموم شد،
تهیونگ به آسمون نگاه کرد،
نور پروژکتور روی صورتش افتاد،
و با لب‌هاش بی‌صدا گفت:

«من هنوز می‌شنوم... تو رو، زندگی رو، عشق رو.»

جونگ‌کوک دستش رو گرفت،
انگشت‌هاشون در هم گره خورد.

و اون لحظه،
دنیایی که سکوت در اون پادشاه بود،
برای چند ثانیه
پر از بلندترین صدای ممکن شد —
صدای عشق.

✨ پایان نهایی — و آغازی برای همیشه. ✨

...
خب این هم تموم شد منتظر فیک بعدی باشید 🫩💚

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Oct 23 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

Shared Strings 🎼Where stories live. Discover now