� اپیلاگ — یک سال بعد
یک سال گذشت.
دنیای تهیونگ هنوز ساکت بود،
ولی هیچوقت خالی نبود.
صبحها هنوز با بوی قهوه بیدار میشدن،
و صدای خندهی بیصدای تهیونگ
برای جونگکوک بلندترین موسیقی دنیا بود.
روی دیوارِ استودیوشون، قاب یه برگه آویزون بود؛
برگهای با نتهای لرزون و خطی که زیرش نوشته بود:
«صدای بیصدا — نوشتهی کسی که آموخت با قلبش بشنوه.»
اون شب، سالگرد اولین اجرای دو نفرهشون بود.
جمعی از هوادارها توی سالن کوچیک جمع شده بودن،
چراغها کمنور، هوا پر از انتظار.
کوکی روی صحنه نشست، گیتار روی پاهاش،
تهیونگ کنارش ایستاده بود.
چشمهاش رو بست،
دستش رو گذاشت روی گیتار،
و با اولین ارتعاش، لبخند زد.
هیچ صدا، هیچ کلمهای نبود...
اما تماشاگرها اشک میریختن،
چون عشق رو شنیده بودن —
با قلب، نه با گوش.
و وقتی آهنگ تموم شد،
تهیونگ به آسمون نگاه کرد،
نور پروژکتور روی صورتش افتاد،
و با لبهاش بیصدا گفت:
«من هنوز میشنوم... تو رو، زندگی رو، عشق رو.»
جونگکوک دستش رو گرفت،
انگشتهاشون در هم گره خورد.
و اون لحظه،
دنیایی که سکوت در اون پادشاه بود،
برای چند ثانیه
پر از بلندترین صدای ممکن شد —
صدای عشق.
✨ پایان نهایی — و آغازی برای همیشه. ✨
...
خب این هم تموم شد منتظر فیک بعدی باشید 💚
YOU ARE READING
Shared Strings 🎼
Fanfictionجون «جئون» ، گیتاریست بااستعداد و تازهوارد، با بورسیه وارد مدرسهٔ شبانهروزی موسیقی میشود. او در همان روز اول، با ته، ویولنیست محبوب و مرموز مدرسه روبهرو میشود. استادها آنها را مجبور میکنند برای مسابقهٔ بزرگ ترم یک قطعهٔ مشترک بسازند. در حین تم...
