Part 1

23 3 5
                                        

صدای چرخ‌های چمدان روی سنگفرش خیس حیاط می‌لغزید... بارون ریز، بی‌وقفه می‌بارید و بوی خاک نم‌خورده با بوی چوب کهنهٔ دروازهٔ بزرگ قاطی شده بود. جئون ایستاد، آستینش را روی شیشهٔ بخارگرفتهٔ عینکش کشید و تابلو رو خوند: «آکادمی هنر و موسیقی اِلدروودمدرسهٔ شبانه‌روزی».

جونگکوک گیتارش رو محکم‌تر گرفت و وارد حیاط شد. ساختمان قدیمی با دیوارهای آجری بلند و پنجره‌های قوس‌دار شبیه یه قلعهٔ داستانی بود. دانش‌آموزها با یونیفرم‌های یک‌شکل از کنار او رد می‌شدن، صدای خنده‌ها و برخورد کتاب‌ها همه جا پیچیده بود. جئون یه لحظه حس کرد خودش کوچیک و همه چیز عظیمه.

می‌خواست مستقیم بره خوابگاه، اما صدایی تو هوا حواسش رو پرت کرد. نت‌های یه ویولن، زنده و شفاف، از وسط حیاط بلند شد. نگاهش رو چرخوند... زیر درخت افرا پسری نشسته بود با موهای قهوه‌ای روشن، کتی خاکستری روی دوش و لبخندی آرام. دانش‌آموزها دورش حلقه زده بودن؛ بعضیا فیلم می‌گرفتن، بعضیا مات نگاه می‌کردن.

جئون ناخودآگاه قدمی جلو رفت. نت‌ها روی هوای نمناک بارون می‌رقصیدن، مثل پرنده‌ای که تازه از قفس آزاد شده باشه. نگاه پسر نوازنده یه لحظه به او افتاد؛ چشمای درخشان، کمی شوخ، کمی مرموز. جئون سریع نگاهش رو دزدید.

– «اون تهیونگه»، صدای دختری پشت سرش آمد.
جئون برگشت. دختری با دفترچه لبخند زد: «تهیونگ، مشهورترین دانش‌آموز اینجاست. استادها عاشقشن. هر سال مسابقه مدرسه رو می‌بره.»
جئون فقط سر تکون داد و با عجله رفت سمت خوابگاه، اما صدای ویولن هنوز تو گوشش می‌لرزید.

اتاقش بوی چوب کهنه می‌داد. پنجره بزرگش رو به حیاط بود. چمدانش رو کنار تخت گذاشت و از پشت شیشه نگاه کرد. همون پسر – تهیونگ – حالا تنها بود و سازش رو تو جعبه می‌ذاشت. جئون زیر لب گفت: «پس اینه...» و سعی کرد نفس عمیقی بکشه. او برای بورسیهٔ مدرسه پذیرفته شده بود و قرار بود تو کلاس نوازندگی با شاگردای سطح بالا رقابت کنه. دلش پر از هیجان و ترس بود.

روز بعد، کلاس تئوری موسیقی. استاد اسم‌ها رو می‌خوند و بچه‌ها خودشون رو معرفی می‌کردن. وقتی به جئون رسید، خیلی‌ها با کنجکاوی نگاهش کردن؛ نامش روی برد بورسیهٔ امسال بود. پشت سرش صدای آرامی گفت: «جدیدالورودی؟»
برگشت. همون پسر بود. تهیونگ، با لبخندی مرموز و نگاهی که انگار درون آدم رو می‌خونه.

– «آره...»
– «من تهیونگ‌ام. امیدوارم کارت خوب باشه، چون اینجا همه چیز رقابتیه.»
لبخندش یه جور شوخ‌طبعی داشت، ولی تهش هم تهدید بود هم دعوت.

بعد کلاس، استاد اعلام کرد پروژهٔ بزرگ ترم اینه که بچه‌ها دو به دو تیم بشن و قطعهٔ مشترک بسازن. اسم‌ها از کیسه بیرون کشیده شد... وقتی استاد اسم‌ها رو خوند، کلاس لحظه‌ای ساکت شد: «جئون و تهیونگ.»
نگاه‌ها به سمتشون برگشت. تهیونگ لبخند زد، جئون در دلش اضطراب گرفت. این همون چیزی بود که نمی‌خواست: کار با پسر محبوبی که همه نگاه‌ها رو به خودش جلب می‌کرد.

تهیونگ اومد سمتش و دستش رو دراز کرد: «خب، به نظر می‌رسه شریک شدیم، تازه‌وارد.»
جئون دستش رو گرفت و فکر کرد: این شروع ماجراست...

شب، کتابخانهٔ مدرسه، صدای بارون هنوز ادامه داشت. جئون با گیتارش گوشه‌ای نشسته بود و نت‌ها رو ورق می‌زد. قدم‌ها نزدیک شد. تهیونگ با ویولنش اومد و روبه‌روش نشست.

– «شنیدم گیتارت حرف نداره.»
– «تو هم که معروفی...»
– «پس باید یه چیز عالی بسازیم. آماده‌ای؟»
– «نمی‌دونم.»
– «یاد می‌گیری.»

تهیونگ لبخند زد و آرشهٔ ویولنش رو روی سیم کشید. صدایی نرم تو فضای کتابخانه پیچید. جئون برای یه لحظه فراموش کرد کجاست.

اولین تمرین‌شون شروع شد؛ دو نفر با دو ساز متفاوت، تو یه مدرسهٔ قدیمی زیر بارون. چیزی که هنوز هیچ‌کدومشون نمی‌دونستن، اینه که این همکاری قراره نه تنها مسیر موسیقیشون، بلکه زندگی‌شون رو هم تغییر بده.
..
امیدوارم خوشتون بیاد ووت یادتون نره🫶🏻🙂‍↔️

Shared Strings 🎼Where stories live. Discover now