جونگین سیگار رو از دستش گرفت و خودش لای لبهای هیونگش گذاشت. لوسیفر سرش رو بیشتر سمتش کج کرد و منتظر شد تا برادر کوچکترش با
فندک، سیگارش رو روشن کنه..
جونگین بخاطر نگرانی آهی کشید و در نهایت سیگار برادرش رو روشن کرد.
تا بعد از چند تا کام اولی که از سیگارش گرفت، هیچ حرفی بین شون رد و بدل نشد و این فقط جونگین بود که با ناراحتی به برادرش خیره بود. برادرش مشخصا بد بنظر میومد. انگار هیچ جونی براش نمونده بود! حتی انرژی نداشت سیگار رو از لای لباش برداره و وقتی دود رو بیرون میداد؛ سیگارش رو گوشه لبهاش نگه میداشت..
ـ ناراحت شدی؟
از گوشه چشمش به جونگین نگاه میکرد.
+ که زخمی شدی..؟
ـ نه..
کام دیگهای از سیگارش گرفت.
ـ از اینکه زنده موندم..
با شنیدن این جمله، چشم هاش پر از اشک شد. چانیول قرار نبود بیخیال بشه نه؟
+ چی میگی هیونگ؟ داشتم میمردم که نکنه چیزیت بشه..
ـ فکر میکردم دوست داری بمیرم..
با پوزخند گفت و دود سیگار رو بیرون داد.
ـ یادمه یه برادری داشتم که یبار آرزو کرد من بمیرم.. چون انقدر پول نداشتم که ببرمش شهربازی یا براش خوراکی بخرم!
+ هیونگ..
بغض.. آخ امان از این بغضی که بیخیالش نمیشد.
لبخند تلخی روی لباش اومد.
+ هنوز اون بچه احمق رو نبخشیدی هیونگ؟
بالاخره با وجود اون همه تلاش، بغض لعنتیش شکست و قطرههای اشک از چشماش غلتید و پایین افتاد. لبهاش کمی میلرزید و قلبِ کوچیکش به درد اومده بود!
+ تا آخر عمرت.. قراره.. قراره ازم متنفر باشی؟
لوسیفر با این جمله جونگین اخمی کرد. با دست به برادرش اشاره کرد تا جلوتر بیاد و پسرک مو بلوطی هم با وجود ترسی که بخاطر اخم هیونگش داشت؛ بدون اعتراض جلوتر رفت و صندلیش رو دنبال خودش کشید.
لوسیفر ته مونده سیگارش رو از لای لبهاش برداشت و به دست برادر کوچکترش داد.
ـ بزارش اونجا..
به زیر سیگاری روی گل میز اشاره کرد و برادر کوچکتر هم به حرفش عمل کرد. سیگار رو توی زیر سیگاری که پر از قهوه آسیاب شده بود؛ فرو کرد و فشارش داد تا خاموش بشه. بعد این لوسیفر بود که برای ثانیه های طولانی به صورت ترسیده و گریون جونگین خیره شده بود.
اشک های اون پسر کوچولو تمومی نداشت و این روی اعصابش میرفت. به چشمش جونگین هنوز همون پسر بچه کوچولو بود که انگار وظیفه داشت تا آخر عمر مراقبش باشه..
JE LEEST
𝐋𝐮𝐜𝐢𝐟𝐞𝐫 𝐏𝐂𝐘
Fanfictie𝐒𝐮𝐦𝐦𝐚𝐫𝐲 ➪ همینجور که اون کوچولو رو مالش میداد زبونش رو روی لباش کشید. با صدایی که به خاطر بزرگ شدن غول زیر شلوارش بم شده بود دم گوش پسر کوچیکتر زمزمه کرد.. _من مثل اون عاشق های رمانتیک توی فیلما بهت نمیگم " قول میدم آب تو دلت تکون نخوره! " من...
Part 51
Start bij het begin
