#بهار سال ۱۹۹۰
ماشین مشکی رنگ آئودی جلوی ورودی شلوغ مدرسه ایستاده بود .
همه دانش آموزها با تعجب و چشم های درخشان به ماشین قیمتی نگاه میکردند.
پسر با نگاهی پر از اضطراب بقیه را از پشت شیشه دودی ماشین نگاه میکرد .
صدای صحبت های کسی را زیر گوش اش میشنید ولی اضطراب شدیدش باعث شده بود به جای اینکه به حرف های پدرش اهمیت دهد فقط فقط به دختر و پسر های بیرون نگاه کند .
صدای سوتی و پاهایی که داشتند محکم روی زمین کوبیده میشدند و جمعیتی که فرار میکردند ، توجه پسر را جلب کرد .
با ضربه ای به تنه ماشین ، پدرش فحشی داد و کانگ شیوان ۱۸ ساله به دختری که سعی میکرد خودش را قایم کند نگاه کرد .
دختر به تنه ماشین اشان درست پنجره روبری شیوان چسبیده بود .
موهای بلند قهوه ای اش را محکم دم اسبی بسته بود و از دویدن نفس نفس میزد .
بسته ی بزرگی را محکم بغل کرده بود و داشت با استرس به اطرافش نگاه میکرد .
بعد از چند ثانیه وقتی محوطه دوباره آرام شد ، دختر نیشخندی زد و از جایش بلند شد .
دستی به یونیفرم اش کشید و لبخندی زد که شیوان تا آخر عمرش فراموش نکرد .
کسی از دور دختر را صدا زد و به سمت اش آمد .
׫ یاااا کانگ یونجی .»
دختر هی علامت میداد ساکت شود ولی دختر دیگر با داد اسم او را صدا میکرد .
׫ مرگ و یونجی ، میخوای برگرده ؟»
دختر که مثل یونجی زیبا بود گفت : نگران نباش . الان دیگه فکر کنم بیخیال شده .
׫ یا یون سوآ ، تا حالا دیدی این مرد بیخیال بشه .»
دختری که اسمش سوآ بود ، موهای مشکی پخش شده اش را پشت گوشش انداخت و گفت : خب حالا بگو ببینم وسایل سالمه .
یونجی خندید و گفت : معلومه .
و پارچه را باز کرد .
کانگ شیوان که کنجکاو بود چه چیزی داخل پارچه است خودش را کمی از روی صندلی چرم ماشین بالا کشید .
داخل پارچه ی کرمی رنگ ، پر بود از انواع نوار کاست و لوازم آرایشی .
سوآ یکی از رژها را برداشت و گفت : آخ من چقدر دنبال این رنگ بودم . خوشحالم تونستی پیدا کنی .
کانگ یونجی گفت : معلومه . من رو دست کم گرفتی .
دو دختر در حالی که داشتند در مورد وسایل با هم صحبت میکردند به سمت ورودی مدرسه رفتند .
دستی به شانه اش خورد .
+« احیانا نمیخوای بری پایین ؟ مطمئن باش مدرسه خوبی عه و کلی دوست پیدا میکنی . پس اخمات رو باز کن و برو .»
YOU ARE READING
Give Me Your Luck | YeonGyu
Fanfictionپایان یافته . بومگیو دانشجوی ۲۲ ساله ای که داخل مشکلات مالی و خانوادگی در حال دست و پا زدنه و دلش کمی شانس تو زندگی میخاد. اون با پسری آشنا میشه که به خاطر شانس خوبی که داره مشهور شده و همه دور و برش میچرخن. حالا بومگیو میخاد کمی از این شانس رو داشت...
