#نیم ساعت قبل از بوسه:)
گیو سر تا پا رنگی وسط کارگاه وایساده بود و به آشفته بازار دورش نگاه میکرد.
لباسای کارش بیشتر از همیشه کثیف شده بود و حسابی اعصابش خورد بود.
سه روز از اومدن مایک در خونه اش می گذشت و از صبح سیل تماس ها و پیام هاش گوشی گیو رو منفجر کرده بود.
ولی گیو به هیچکدوم جواب نداده بود.
بیخیال کار شد و قلمو رو روی میز پرت کرد. کنار پنجره رفت و سعی کرد اعصابش رو آروم کنه. فقط یه دقیقه بیشتر نشده بود که دوباره ویبره گوشیش بلند شد.گیو نگاهی انداخت ولی اینبار کازوها بود.
گیو تماس رو وصل کرد و کفت : سلام. مگه الان سر کلاس نیستی؟
کازوها با صدایی که نفس نفس میزد گفت : بومگیو کجایی؟
گیو با تعجب گفت : تو کارگاه پای بوم . کلاس آزاد دارم . چیزی شده ؟
+" همین الان مایک رو با دوتا از دوستای مزخرفش دم ورودی اصلی دیدم دارن میان سمت دانشکده هنر. من دارم میام سمت تو."
گیو بدون کلمه ای قطع کرد و بدون جمع کردن وسیله هاش با همون لباس کار رنگی از کارگاه بیرون رفت.
چهار طبقه رو به سرعت از پله ها پایین رفت.
وقت نداشت منتظر آسانسور باشه.
داخل محوطه خبری از مایک نبود.
وقتی جلوی مجسمه رسید کازوها که به خاطر دویدن داشت نفس نفس میزد گفت: حالا میخای چیکار کنی.؟فک کنم ایندفعه یه آشوبی بشه.
-" من هر چقدر هم با این بشر حرف بزنم تو مخش چیزی نمیره."
+" خب پس میخای چیکار کنی.؟"
گیو واقعا نمیدونست چیکار کنه . مثل خر تو گل گیر کرده بود . میدونست الان هم در بره باز فردا و پس فردا سروکله مایک پیداش میشه پس باید امروز قال قضیه رو میکند.
یکهو یاد شایعه مزخرفی که این سه روزه لیزی دوست کازوها مثل طلسم هی در گوش گیو میخوند و از این پسره چویی یونجون تعریف میکرد که انگار خداست، تو ذهنش روشن شد.
گیو به سمت دانشکده موسیقی راه افتاد.
+" کجا میری؟"
-" دانشکده موسیقی."
کازوها با تعجب گفت : واسه چی.؟....گیو نگو که اون شایعه رو باور داری."
- " نه ولی امتحانش ضرری نداره."
پنج دقیقه بیشتر نگذشته بود که صدای داد و هواری رو از پشت سرش شنید میدونست وقت نداره.
پس فوری قدم هاش رو سریع تر کرد.
همه با تعجب به سر و وضع اون دوتا نگاه میکردن. میدونست یکی بلاخره به مایک میگفت که کدوم سمتی رفتن پس باید زودتر اون پسر و پیدا میکردن.
دانشکده موسیقی بزرگتر و قدیمی تر پس شلوغ تر بود.
جلوی ساختمون وایساد و از یه گروه از دانشجوها که ساز به دست جمع شده بودن در مورد یونجون پرسید.
پسر کیف ویلونش رو روی شونه اش جا به جا کرد و گفت : دیدمش داشت با دوستاش میرفت سمت نیمکتا. همون فضای سبز بزرگه.
YOU ARE READING
Give Me Your Luck | YeonGyu
Fanfictionپایان یافته . بومگیو دانشجوی ۲۲ ساله ای که داخل مشکلات مالی و خانوادگی در حال دست و پا زدنه و دلش کمی شانس تو زندگی میخاد. اون با پسری آشنا میشه که به خاطر شانس خوبی که داره مشهور شده و همه دور و برش میچرخن. حالا بومگیو میخاد کمی از این شانس رو داشت...
