உlast Part

926 66 14
                                        

جونگ کوک شات خودش و تهیونگ رو پر کرد و به دستش داد و با گذاشتن بوسه‌ای روی لب‌های پسر عقب رفت.

-واقعا انقدر اون پسر بهت لذت داد؟ از پیشنهادت مطمئنی؟

تهیونگ همین طور که سیگارش رو خاموش می‌کرد، کمی از ویسکی خوش طعمی که جونگ کوک براش ریخته بود نوشید.

-یعنی می‌خوای بگی تو ازش لذت نبردی؟

با سرفه کوتاهی که جونگ کوک کرد؛ جواب کامل برای تهیونگ مشخص شد.

-پس چرا می‌خوای مخالفت کنی؟

جونگ کوک کامل با تهیونگ موافق بود؛ اما در اعماق وجودش چیزی می‌گفت که نباید به اون کارآگاه اعتماد کنن؛ هرچه نباشه اون باز هم دشمنشون بود!

تهیونگ با دیدن پسر که هنوز با افکارش جنگ داشت، لبخندی زد و دستش رو روی رون پاش گذاشت و کمی فشردش.

-نیازی نیست انقدر فکر کنی؛ مطمئن باش اگه قبول کنه، به راحتی می‌تونیم جلوش رو بگیریم تا نتونه بهمون ضربه بزنه! اون حتی خانواده‌ای هم نداره که قرار باشه دنبالش بگردن و راحت میشه با یک نامه استفاء بده! انقدر خودت رو درگیر نکن، من حواسم به همه چیز هست.

پسر نفسش رو بیرون فرستاد و دستش رو روی دست تهیونگ گذاشت و می‌خواست کلماتی رو به زبان بیاره که با ضربه‌ای که به در خورد، بی‌خیال افکار الکی شد و با اجازه ورودی که به فرد پشت در داد، دستش رو دور کمر تهیونگ انداخت و بیشتر به خودش نزدیکش کرد.

تهیونگ با دیدن کیونگسو، لبخندی زد با تعظیمی که کرد، از جلوی در کنار رفت و با دیدن پسری که تمام شب گذشته رو داخل اتاقش مونده بود، ابرویی بالا انداخت.

-انتظار نداشتم صبح به این زودی با پاهای خودت به اینجا بیای.

جیمین نگاهش رو به اطراف گردوند و جونگ کوک متوجه معذب بودنش شد؛ با علامت دستش به افرادی که داخل اتاقشون بودن گفت که بیرون برن.

با خالی شدن اتاق که الان فقط اون سه نفر داخلش بودن؛ جیمین کمی گوشه لبش رو بالا فرستاد و با نگاه خماری، دستش رو به سمت کمر شلوارش برد و کمربندی که دورش بود رو باز کرد و همین طور که دور دستش می‌پیچید، قدم‌هاش رو به جلو برداشت.

جونگ کوک با دیدن پسری که جلوشون ایستاده و کمربندی رو دستش گرفته بود؛ پوزخندی زد.

-الان می‌خوای با اون نوار باریک توی دستت چه غلطی کنی پارک؟!

جیمین پوزخندی زد و موهای آتشی رنگش رو به سمت بالا سوق داد.

-کاری که دوباره به پام بیفتی!

تهیونگ که درحال نوشیدن ویسکی خوش طعمش بود؛ خنده توی گلویی کرد و شاتش رو روی میز کنارش گذاشت. اون پسر خیلی بی‌پروا بود و باید بهش یک سری چیزها رو یادآوری می‌کرد، این طور نبود؟

⌠ Hostage ⌡Where stories live. Discover now