در کسری از ثانیه... ذهنم کاملا خالی شد . بعدش تنها چیزی که فهمیدم عطر عجیبی بود که ریههایم را در آغوش گرفت . چندان قوی نبود ؛ اما میتوانستم بوی پنهان شدهی شیرینی سیب را حس کنم . چشمانم را باز کردم و متوجه شدم، خودم را روی مالفوی انداخته ام و او را به زور در آغوش گرفتم .
ضربان تند و سنگین قلبش را روی سینه ام احساس میکردم و بدنش زیرم میلرزید . حتی میتوانستم نفس داغ و پراز وحشتش را بشنوم .
بالافاصله خودم را عقب کشیدم ، چشمانم فورا صورتش را اسکن کردند و تنها چیزی که روی صورتش خودنمایی میکرد ، شوک و تعجب بود .
" مت-متاسفم ... فکر کردم ..."
سعی کردم معذرت خواهی کنم ؛ اما کلمات را گم کرده بودم و لکنت زبان امانم را بریده بود . تمام نفرین هایی را که بلد بودم در ذهنم به سمت خودم روانه کردم .
فاک..!
حتی نتوانستم یک جملهی ساده را بیان کنم . یک قدم عقب رفتم و اجازه دادم چشمانم زمین را مورد هدف قرار دهد .
ناگهان موهای بلوند پلاتینی او به من چشمک زدند ، در حالی که احساس کردم چیزی ظریف دور شانه های پیچیده شد . مدتی طول کشید تا تحلیل کنم چه اتفاقی افتاده است ؛ اما وقتی بالاخره فهمیدم که مالفوی دارد آغوشش را برمیگرداند ، دریغ نکردم که یکبار دیگر دستانم را دور بدن نحیفش حلقه کنم .
خیلی عجیب بود من واقعا یک در میلیون هم انتظار نداشتم این اتفاق بیوفتد .
من و مالفوی وسط ایستگاه ایستاده بودیم و هم را در آغوش گرفته بودیم . علیرغم اینکه ممکن بود چقدر عجیب بنظر برسد ؛ ولی واقعا برایم اهمیتی نداشت . دقیقا مثل این بود که رون یا هرمیون را در آغوش گرفته باشم ... نه نه ... این فرق دارد ، یک چیزی دربارهی این آغوش متفاوت بود و من نمیتوانستم دریابم که آن چیست..!
او کسی بود که پیوند آغوش را شکست و از من جدا شد .
"ممنونم..."
نمیدانستم دارد برای چه تشکر میکند ؛ اما میتوانستم ببینم که الان آرامش بیشتری دارد ، زیر زمانی که ازم جدا شد لرزشش کاملا از بین رفته بود .
در پایان من تنها او را تماشا کردم که سوار قطار شد ، در حالی که بی صدا همانجا ایستاده بودم دستانم را مهمان جیبهایم کردم . منتظر بودم تا موهای بلوندش را که در یک کوپهی خالی جای میگیرد را ببینم ؛ اما این اتفاق نیوفتاد تا زمانی که قطار حرکت کرد .
مثل بقیه جادوآموزان به بیرون خم نشده بود اما آرام دستانش را تکان میداد .
چیزی که بیشتر از همه مرا متعجب میکرد ، لبخند کوچکی بود که روی صورتش خودنمایی میکرد و با آن چشمان طوفانی اش به درون چشمانم رسوخ کرد . نمیدانم چرا ؛ اما مات و مبهوت مانده بودم . همین یک لبخند سرمایی را در سرتاسر بدنم پخش کرد و یخ زدم جوری که حتی نتوانستم نگاهم از او بگیرم .
YOU ARE READING
SAVING THE DEMNED •{Persian translation}
Fanfiction*کامل شده* |■|■|■|■|■|■ هر اتفاقی که برای او افتاده بود ، از او فردی کاملا متفاوت ساخته بود. چشمانش برق خود را از دست داده بودند ، غرورش له شده بود ، هر چیزی که برایش ایستادگی کرده بود از او گرفته شده بود و تنها از او جسمی تو خالی مانده بود . چه می...
CHAPTER+6+
Start from the beginning
