CHAPTER+4+

284 32 7
                                        


"بعد از تشییع جنازه‌ی اسنیپ ، منو و خانواده‌ام تصمیم گرفتیم از هم جدا بشیم . فکر میکردیم اینطوری کار آرور های وزارتخونه برای گرفتنمون سخت‌تر میشه ؛ ولی طولی نکشید که منو گرفتن ."
او آرام شروع به صحبت کردن ، کرد .

"به سه‌سال و نیم حبس توی ازکابان محکوم شدم . اما وقتی مادرم رو گرفتن ، حکمم باطل شد . چون مادرم شهادت داده بود که مرگ خوار شدن من به اجبار پدرم بود ، چیزی که عین واقعیت بود ." او به صحبت کردن ادامه داد و هراز گاهی نفسی عمیق می‌کشید .

" وقتی آزاد شدم به مالفوی مانور برگشتم
ولی ازش چیزی جز تلی از آوار باقی نمونده بود." صدایش لرزان شد گویی تلاش می‌کرد واقعا بلند کلمات را بیان کند . "اونجا تنها جایی بود که احساس امنیت میکردم و میدونستم برای مدت زیادی نمیتونم تنهایی زندگی کنم . برای همین برگشتم به مخفیگاهم؛ اما اینبار یه ساکن جدید به اونجا ملحق شده بود . و اون مرد بهم پیشنهاد یه شغل داد . "
نفسی عمیق کشید ک سرش را بیشتر پایین انداخت .

"اونم این کار بود .... فاحشه ... شدن..."
بالاخره با لکنت و ترددی که بین کلماتش فاصله می‌انداخت حرفش را ادا کرد .‌
از صحبت هایش خجالت می‌کشید ، شاید هم از خودش منزجرش میشد . واقعا نمی‌توانم بفهمم چه احساسی دارد . صدایش بار دیگر تکانی به من داد.

" توی کی از اون روزا مواد‌مخدر مصرف کردم و بیهوش شدم ، تنها چیزی که یادم میاد اینکه توی اتاق تاریک و سرد بسته شده بودم اونم تنها . نمی کنم چقدر اونجا بودم ولی برام اندازه‌ی چندسال گذشت . کسی که اسیرم کرده بود تصمیم گرفت منو بفروشه چون ازم خسته شده بود ، دیگه براش تکراری شده بودم ."
او همچنان به صحبت کردن ادامه داد.
"از یک ارباب به ارباب دیگری." بدنش به وضوح میلرزید ، اما با ضعیف بودن تن صدایش هنوز به حرف زدن ادامه می‌داد :" همه به این کار ادامه دادند ، بارها و بارها دوباره و دوباره ... تا آخرین باری که تو توی اون حراجی بودی .‌."
بالاخره ایستاد و نفسی لرزون کشید و به من نگاه کرد .

او داشت گریه میکرد ، واقعا داشت گریه میکرد!
اشک‌ها مانند آبشار روی صورتش جاری می‌شدند ، تمام بدنش میلرزید انگار یک زلزله در حال وقوع است ‌؛ اما لبخند بر لب داشت !
خوب ، اگر حتی بتوان به یک گوشه‌ی لب که به سختی خمیده شده بود لبخند گفت .

"ممنون که نجاتم دادی... "
بالاخره درحالی که چشمانش را می‌بست گفت . صدایش دوباره جون گرفته بود و پر از احساسات بود .

SAVING THE DEMNED •{Persian translation}Where stories live. Discover now