پشت سرش راه میرفتم و نگاه میکردم که چگونه با دستان لرزانش چرخدستی را روبه جلو هل میداد . حتی نیاز نداشتم به صورتش نگاهی بیندازم تا بگویم او بیش از هرچیزی عصبی است .
نمیتوانستم بگذارم که با این حال خراب راهی شود و بدتر از همه حتی نمیدانستم باید چیکار کنم تا آرام شود . هرچیزی که الان بگویم مطمئنم که وضعیت را از این چیزی که هست بدتر میکند .
محض رضای مرلین!! الان اصلا توانایی صحبت بااو را ندارم ؛ اما هرچه سکوت بینمان بیشتر میشود اضطراب او هم افزایش پیدا میکند .
فکر کن هری!! فکر کن!!...
"فقط روی درسات تمرکز کن و سعی توجهی بقیهی جادو اموزا رو به خودت جلب نکنی ... میدونم میتونی چون سال ششم تقریبا این کارو به خوبی انجام دادی .."
در پاسخ او تنها سرش را آرام تکان داد .
انگار خودش از قبل این ها را میدانست ، خوب معلوم است که میداند او که احمق نبود .
در ایستگاه به سمت قطار حرکت میکردیم که روزی والدین زیادی اینجا برای راهی فرزندانشان جمع میشدند؛ اما حالا نصف آن تعداد هم نبودند . نسبت به سالهای تحصیلی من واقعا کمتر جادوآموزی دیده میشود ، شاید نصف شاید هم بیشتر!!
قبل از اینکه بتواند چمدانش را برای یکی از کارکنان ببرد ، دستش را گرفتم :"میدونی ، دراکو من درباره ی نوشتن نامه کاملا جدی بودم. میخوام همچی دربارهی اوقاتت توی هاگوارتز بدونم ."
بالاخره امروز برای اولین بار به صورتم نگاه کرد . چشمانش مانند دکمه گشاد شده بودند، لبهایش کمی از هم باز مانده بودند که نشان از تعجبش بود .
"باشه ... پس .."
ارام آب دهانش را قورت داد و با چشمان طوفانی اش درون چشمان من زل زد . صدایش بلندتر،قابل اعتمادتر و جدیتر شد :" حتما برات مینویسم.."
نتوانستم جلوی خودم را بگیرم و لبخندی هرچند کوچک روی صورتم نقش بست ، خوشحال بودم از اینکه کمی حواسش پرت و حالش بهتر شده بود .
"جزئیات رو یادت نره ..!"
با لحنی سبکتر گفتم ، تمام تلاشم را میکردم تا حس خوب الانش پایدار باشد .
" 5دقیقه تا حرکت!"
صدایی بلند شد و هردوی ما را وادار کرد به قطاری که پشت سر بلوند ایستاده بود ، نگاه کنیم . دیدم که دستانش یکبار دیگر شروع به لرزیدن کردند و به قطار خیره ماند .
تمام آن اعتماد به نفسی که درونش به تازگی شکوفه زده بود به سادگی خاکستر شد .
یک کار کن هری ...! بخاطر بلوندی یکاری کن ...!
YOU ARE READING
SAVING THE DEMNED •{Persian translation}
Fanfiction*کامل شده* |■|■|■|■|■|■ هر اتفاقی که برای او افتاده بود ، از او فردی کاملا متفاوت ساخته بود. چشمانش برق خود را از دست داده بودند ، غرورش له شده بود ، هر چیزی که برایش ایستادگی کرده بود از او گرفته شده بود و تنها از او جسمی تو خالی مانده بود . چه می...
