وارد خانه شدم و بوی گوشت خوک که درحال سرخ شدن بود کل مشامم را در بر گرفت . "من اومدم!"
"خوش اومدی ، پاتر!"
به محض اینکه در ورودی را بستم فورا زنگ زد . برگشتم و با مالفویی که پیشبند بسته بود و روبروی اجاق گاز ایستاده بود مواجه شدم که آشکارا در حال پختن غذا بود .
یک ماه از آمدنش میگذشت و صادقانه به حضورش در کنارم عادت کرده ام .
هروقت از سرکار برمیگردم میدانم یک غذای خوب انتظارم را میکشد ، خانه مرتب و بی لک است ، او حتی از هاوکموت هم مراقبت میکرد و تا حدودی آن جغد وحشی رام شده بود . نه تنها او زندگی مرا آسان تر میکند ، بلکه اکنون دیگر کسی را دارم که هر روز با او صحبت کنم .
در این مدت که در کنار همدیگر گذرانده بودیم ، توانستیم باهم دیگر دوست شویم . گفتوگو های معمولی بین ما شکل میگرفت که از تک تک آنها لذت میبرم و آرزو میکنم ای کاش این نوع دوستی را در هاگوارتز داشتیم .
"کار چطور بود ؟"
درست زمانی که کفشهایم را در میآوردم تا با دمپایی عوض کنم ،دوباره صحبت کرد . وارد اشپزخانه شدم و اهی کشیدم :" مثل همیشه خسته کننده .!"
توجهی به ورودم به آشپزخانه نکرد :" هنوزم نمیفهمم چرا اونجا کار میکنی اگه خوشت نمیاد..؟!"
در حالی که روزنامهی " پیامبر روزانه " را برمیداشتم، توضیح دادم :" خوب ... تاوقتی که پول درمیارم مهم نیست کارم چیه . تا زمانی که یه سقف بالای سرمه و غذای گرم و خوشمزه میخورم ، حالم خوبه ."
یه جورایی پشت میز ناهارخوری نشست تا وقتی با من صحبت میکنم من را ببیند :" ولی این یه شغل ماگلیه ..! چرا به دنبال یه شغل توی زمینه جادویی نمیگردی و کارایی اینطوری رو به عهدهی من نمیزاری؟!!.."
او جلوی کنجکاوی خود را نگرفت و فورا سوالش را پرسید .
"خوب راستش ... مصاحبه چطوری پیش رفت؟"
من به سوالش جواب ندادم تنها کاری که توانستم انجام دهم موضوع را تغییر دادم ؛ اما میدانستم که او متوجهی روش من برای اجتناب من برای پاسخگویی شده است .
قبل از صحبت اهی کشید :" خیلی خوب بود، اما فکر نمیکنم کارو بگیرم بنظر نمیاومد که مدیره تحت تاثیر عدم مهارتم قرار گرفته باشه ..!"
"همیشه یه شانس دیگهای داری ، پس نگران نباش اینطوری نیست که از خونه بیرونت کنم یا هرچیز دیگهای ."
"آره ، منم همین حدسو میزنم ."
پس از مکث کوتاهی بالاخره صحبت کرد ؛ اما به من نگاه نمیکرد و دوباره خودش را مشغول غذای روی اجاق کرد . لحنش پایین بود و نشانههایی از ترس یا غم در آن وجود داشت ؛ اما من نمیدانستم در این لحظه باید به او چه بگویم ، بنابراین تنها سکوت را انتخاب کردم .
YOU ARE READING
SAVING THE DEMNED •{Persian translation}
Fanfiction*کامل شده* |■|■|■|■|■|■ هر اتفاقی که برای او افتاده بود ، از او فردی کاملا متفاوت ساخته بود. چشمانش برق خود را از دست داده بودند ، غرورش له شده بود ، هر چیزی که برایش ایستادگی کرده بود از او گرفته شده بود و تنها از او جسمی تو خالی مانده بود . چه می...
