CHAPTER+2+

355 31 6
                                        

درحالی که روی تختم نشسته بودم نفس نفس میزدم و عرق سردی از روی پیشانی ام به سمت پایین میغلتید. دستانم را لای موهایم فرو کردم و تلاش کردم هراس درونم را از بین ببرم . باز هم کابوسی دیگر !

نگاهی به دورتا دور اتاق انداختم و متوجه شدم هوا هنوز تاریک است ، این یعنی مدت زیادی نبود که یه خواب رفته بودم . من هنوز نتوانسته بودم اتفاقات پایان سال چهارم هاگوارتز را هضم کنم . حتی گاهی متعجب میشوم که با این همه تروما گاهی میتوانم بخوابم ، بنابراین هر دقیقه ای که در خواب سپری میکردم برای خودش نعمتی بود .

از اتاقم بیرون آمدم تا دوشی بگیرم ؛ اما صدایی که به گوشم رسید من را متوقف کرد . صدای هق‌هق عجیبی بود که از اتاق مهمان خارج میشد . ابتدا تعجب کردم ولی به سرعت یادم آمد که مالفوی آنجا می‌ماند . آیا او ... گریه میکرد؟!

بین رفتن پیشش یا نرفتن با خودم درحال جنگ بودم ، اما در نهایت این کار را نکردم . وارد حمام شدم و در را پشت سرم بستم . به هرحال او به زودی از اینجا می‌رود پس مشکل من نیست .‌

دوش سریعی گرفتم و به اتاقم بازگشتم . اینار صدایی نشنیدم ، حدس می‌زنم که او متوجه شده بود که من بیدار هستم . خوب بنظر می‌رسید که نباید سیفون توالت را تخلیه میکردم ، آخه صدای زیادی تولید کرده بود .

دوباره به رختخواب رفتم و خودم را مجبور به خواب کردم .

★★

"وقتی نیستم میتونی کتاب بخونی یا تلویزیون ببینی . زیاد بیرون نمیمونم،  اگر هم گرسنه شدی میتونی از توی یخچال یا کابینت‌ها یه چیزی بخوری . فقط خونه رو به آتیش نکش ،خوب؟!"
درحالی که کتم را در راهرو بیرون اتاق نشیمن میپوشیدم با صدای بلندی صحبت کردم . درعوض هیچ جوابي نگرفتم ؛اما می‌دانستم که او حرف های من را فهمیده است . مالفوی احمق نبود .

با یک آه سریع از خانه خارج شدم . من حتی نمی‌دانم که تنها گذاشتن او کار درستی بود یا نه ! اگر یک دسته آرور در خانه ام را بشکند و فریاد بزنند که توی فرار دادن مالفوی از ازکابان نقش داشتم چه؟! هه هه ، دیگر داشتم فکرهای مسخره میکردم .

اولین کاری وقتی به قلب لندن رسیدم این بود که وارد یک لباس فروشی شدم و چیزهایی را انتخاب کردم که فکرمیکنم برایش مناسب باشد . اما کمی سخت بود چون او از من بلند تر بود اما لاغر تر . من تکه‌های تصادفی از انواع لباس ها را انتخاب میکردم بدون آنکه به شکل یا ظاهرشان توجهی داشته باشم . او باید سپاسگزار باشد که من واقعا چنین تلاشی برایش انجام می‌دهم، زیرا می‌توانستم به او اجازه دهم لباس های قدیمی ام را بپوشد .
اوه مرلین... چرا باید الان یاد دورسلی ها بیوفتم ؟!

SAVING THE DEMNED •{Persian translation}Where stories live. Discover now