قسمت بیست و دوم
-حال لوهان چطوره؟
سهون همونطور که سرش پایین بود، با صدای آرومی لب زد:
-خیلی خوب نیست. ذهنش مدام مشغوله. میتونم از صورتش بفهمم چه افکار منفی و بدی توی ذهنش میچرخه. هیونگ...من واقعا دلم میخواد تمام این ماجراها تموم بشه. نمیتونم دیگه لوهان رو اینطوری ببینم.
سونگهو سری به نشونهی تفهیم تکون داد و بعد از مکثی تقریبا طولانی، گفت:
-نظرت چیه تنها و بدون اینکه لوهان متوجه بشه، با خانوادهاش حرف بزنی؟ حس میکنم تنها راهیه که ممکنه بتونی توی این جنگ اعصاب برنده بشی.
دوباره مکث کرد و بعد انگار که تازه یادش اومده باشه، ادامه داد:
-البته ترجیحا پدرش حضور داشته باشه. اون طبق حرفهای تو، واقعا آدم منطقی و عاقلی به نظر میرسه.
سهون توی فکر فرو رفت. واقعا باید بدون اینکه به لوهان بگه، با لونینگ حرف میزد؟ اگر لوهان بعدا متوجه میشد و ناراحت میشد، چی؟ ناراحت کردن لوهان و دیدن صورت نگرانش آخرین چیزی بود که سهون دوست داشت ببینه...
-نمیتونم به لوهان نگم هیونگ.
سونگهو اخم کرد.
-سهون متوجهی امگات بارداره؟ میدونی چقدر این تنشهایی که تو و خواهرش که مدام مثل موش وگربه به هم میپرین راه انداختین، براش خطرناکه؟
سهون کلافه چنگی بین موهاش انداخت.
-آره میدونم ولی نمیتونم ازش پنهان کنم. اگر بعدا بفهمه، بیشتر ناراحت میشه. به هر حال بهش قول دادم رابطهاش رو با خواهرش درست کنم و لوهان هم میدونه به قولم عمل میکنم.
سونگهو نگاهش رو روی برادرش چرخوند. حس میکرد آلفای روبروش به شدت بهم ریختهست و صادقانه بهش افتخار میکرد. بار روی دوش سهون اصلا کم نبود، نگهداری از یه امگای باردار که خودش هم تجربهاش رو داشت، به تنهایی کار سختی بود و برادرش همزمان باید با مسائل خانوادگیش کنار میومد و شرکت نوپاش رو میچرخوند.
از جاش بلند شد و به سمت برادرش رفت. کنار سهون نشست و دستش رو روی شونهاش گذاشت.
-همه چیز درست میشه سهون. خیالت راحت باشه.
سهون سر بلند کرد و به برادرش نگاه کرد و سونگهو لبخند زد.
-پاشو سهون. برو پیش پدرش و بهش بگو چه تصمیمی داری.
سهون بلند شد و کتش رو از روی مبل برداشت.
-ممنون هیونگ. همین کار رو میکنم.
به سمت در ورودی رفت که صدای سونگهو به گوشش رسید.
-روزی که رفتی خواهر لوهان رو ببینی، بیارش خونهی من. اجازه نده تنها باشه. فکر میکنم با سوجین خوب کنار بیاد.
سهون سر تکون داد.
-باشه. ممنونم هیونگ.
گفت و از اتاق بیرون رفت. از شرکت حقوقی برادرش بیرون رفت و سریع پشت فرمون ماشینش نشست. باید میرفت بیمارستان تا به بهونهی دیدن لوهان، با پدرش حرف بزنه.
خیابونها تقریبا خلوت بودن و سهون خیلی زودتر از زمانی که انتظارش رو داشت، به بیمارستان رسید. خوشبختانه خبری از آژیر آمبولانس نبود و این به سهون میفهموند احتمالا اورژانس خلوته و میتونه امگاش رو ببینه.
ماشین رو توی پارکینگ پارک کرد و ازش بیرون رفت. قبل از اینکه به سمت اورژانس بره، به سمت کافه تریا رفت و سفارش یه موکا داد. جدیدا لوهانش به نوشیدنیهای شیرینتر علاقه پیدا کرده بود و از آمریکانویی که عاشقش بود، دوری میکرد.
وقتی سفارشش آماده شد، به سمت اورژانس رفت. لوهان کنار یکی از تختها ایستاده بود و داشت به دکتر کنارش کمک میکرد که زخم باز یکی از مریضها رو بخیه بزنه.
سهون روی صندلی نشست و به لوهانش خیره شد. خوشحال بود که حاملگی امگاش، باعث نشده نسبت به خون واکنش نشون بده وگرنه مطمئنا نمیتونست تمام مدت لوهان رو توی خونه نگه داره و کار خودش هم به مشکل میخورد.
وقتی کار دکتر تموم شد و از روی صندلی بلند شد، به لوهان گوشزد کرد حتما بخیه رو تمیز کنه و بعد روش رو با چسب بخیهی استریل بپوشونه و بعد از امگا دور شد.
لوهان به سرعت زخم مریض رو تمیز کرد و روش رو پوشوند و چند جمله با بیمار حرف زد و بعد با یه لبخند، ازش دور شد و تازه تونست متوجه فرومونهای آلفاش بشه.
با نگاهش اطراف اورژانس رو گشت اما نتونست پیداش کنه.
-سفارش قهوهتون حاضر شده دونه برف!
لوهان با شنیدن صدای سهون از جایی دقیقا پشت سرش، به سمتش برگشت و گفت:
-نگفته بودی امروز میای.
سهون لیوان رو به دستش داد و گفت:
-دلم برات تنگ شده بود. اومدم ببینمت و... با پدرت هم حرف بزنم.
لوهان یکم از قهوهاش رو خورد و با حس سرازیر شدن قهوه و شکلات روی زبونش، چشمهاش برق زدن و این از چشم سهون دور نموند.
-واقعا بهش نیاز داشتم.
لوهان گفت و سهون دستهاش رو توی جیبهاش فرو برد.
-پس به موقع اومدم.
لوهان دستش رو توی بازوی سهون حلقه کرد و همونطور که همسر آیندهاش رو به سمت آسانسور راهنمایی میکرد، گفت:
-تو همیشه به موقع میرسی سهونا.
روبروی آسانسور ایستادن و سهون واقعا داشت استرس میگرفت چون دلش میخواست با پدر لوهان تنها حرف بزنه، اما انگار دوست پسرش قرار بود تا اتاق پدرش همراهیش کنه.
داشت به این فکر میکرد که چی بگه که لوهان رو از همراهی کردنش منصرف کنه که صدای یکی از همکارهای لوهان توی سالن پیچید.
-نزدیک بزرگراه تصادف شده. همکارها لطفا هرچه سریعتر اورژانس رو خالی کنین و هر کسی که نیاز به مراقبت داره رو موقتا به بخش منتقل کنین.
لوهان با شنیدن اون جمله، بازوی سهون رو رها کرد و گفت:
-اوه خدای من! باید برم. متاسفم سهون.
به زبون آورد و روی پنجههاش بلند شد و بوسهای روی گونهی سهون گذاشت تا مثلا بابت رفتنش دلجویی کنه و بدون اینکه منتظر واکنش سهون بمونه، به سمت اورژانس دوید.
-ندو میفتی لوهان...
سهون فقط تونست این جمله رو بگه و بعد نفس راحتی کشید. درسته که تصادف همنوعهاش چیز خوبی نبود و ناراحتش میکرد، اما خوشحال بود که مجبور نشده به لوهان دروغ بگه و با دروغ از خودش دورش کنه.
آسانسور روبروش ایستاد و سهون سریع واردش شد. امیدوار بود پدر لوهان سرش شلوغ نباشه و بتونه باهاش صحبت کنه...
///////////////////
از حرف زدنش با پدر لوهان دو روز میگذشت و حالا اینجا بود. توی موقعیتی که هیچوقت دلش نمیخواست باشه، اما مجبور بود.
لونینگ روبروش دقیقا سمت مخالف میز بزرگ وسط چیدمان مبلمان نشسته بود و با دستهای قفل شده روبروی سینهاش، با اخمی غلیظ بهش نگاه میکرد و سهون احمق نبود که نفهمه اون دختر عمدا دامن کوتاه پوشیده بود و از قدرت شفادهیش روی زخمهای خودش استفاده نکرده بود تا زخمهای روی زانوهاش رو به سهون نشون بده و بهش بفهمونه چقدر بهش آسیب زده.
اما برای سهون مهم نبود. آلفا مطمئن بود دختر روبروش آسیبهای خیلی بیشتری به امگاش زده و این آسیب کوچیک به چشمش نمیومد.
پدر و مادر لوهان هم توی جمع بودن اما هردو سعی داشتن ساکت باشن تا سهون و لونینگ حرفهاشون رو بزنن و فضا به خاطر سکوت آلفا و امگایی که با خشم و غیض به هم خیره شده بودن، به شدت سنگین و عجیب بود.
سهون نیم نگاهی به مادر و پدر لوهان انداخت و بعد از یه نفس عمیق، لب زد:
-من...به خاطر لوهان ازت بابت رفتارم عذرخواهی میکنم.
عمدا به لوهان اشاره کرد تا به دختر روبروش بفهمه آتش بس امروزش، فقط و فقط به خاطر امگای دوست داشتنیشه.
لونینگ پوزخندی زد و گفت:
-همین؟ تو جلوی اون همه آدم من رو سرافکنده کردی.
سهون شونه بالا انداخت. درسته قرار بود آتش بس اعلام کنن، اما قرار نبود اجازه بده اون امگا از حرفها و رفتارش سواستفاده کنه.
-تقصیر خودت بود. من چندبار بهت هشدار دادم، اما تو بازهم ادامه دادی.
لونینگ با عصبانیت گفت:
-الان مثلا داری عذرخواهی میکنی؟
سهون نیشخندی زد.
-عذرخواهی برای اول بحثمون بود. یکم تاخیر داری امگا! الان بحث عوض شده و قراره قول بدی از این به بعد بهتر رفتار میکنی!
لونینگ با عصبانیت از روی مبل بلند شد و داد زد:
-تو یه دیکتاتور هرزه و عوضی هستی اوه سهون. حتی الان که مثلا اومدی رابطهمون رو درست کنی، داری با کارهات بهم میفهمونی قرار نیست هیچ اتفاق خوبی برای رابطهمون بیفته.
سهون بدون اینکه خم به ابروش بیاره، تکیه داد و گفت:
-راستش از وقتی فهمیدم یه رودهی راست توی شکمت نیست، خیلی به حرفهات اهمیت نمیدم. دلیل اومدنم اینه که ازت بخوام درست رفتار کنی تا رابطهی تو و برادرت یکم بهتر بشه، نه اینکه ازت بخوام با من خوب رفتار کنی!
-رابطهمون بهتر بشه؟ من و لوهان رابطهمون خوب بود تا جنابعالی اومدی و گند زدی بهش!
سهون نتونست جلوی خودش رو بگیره.
-اوه واقعا؟ تو به اون میگی خوب؟ تو هرجا و هرچقدر دلت میخواست تحقیرش میکردی ولی اون همهشون رو نادیده میگرفت و بازهم هر چی میگفتی گوش میداد. فکر میکنی این یه رابطهی سالم خواهر و برادریه؟
لونینگ عصبی موهاش رو از روی شونههاش کنار زد و صورت سرخش رو با دستش باد زد.
-هر رفتاری هم داشتم، اون حق نداشت تو رو از من بگیره. تو آلفای من بودی!
سهون از کوره در رفت. از روی مبل بلند شد و روبروی لونینگ ایستاد و داد زد:
-اون من رو از تو گرفت؟ لعنتی تو شخصیت من رو با حرفهات جلوی تمام همکارهات خرد کردی. هنوز هم وقتی میرم بیمارستان دنبال لوهان، باید نگاهها و حرفهاشون رو تحمل کنم در حالی که تو من رو ول کردی نه مننن...
پدر لوهان بلند شد و جلوی سهون رو گرفت.
-آروم باش پسر...
آلفا رو به آلفای جوونتر گفت و سهون نگاهش رو از لونینگ گرفت تا بیشتر از اون عصبانی نشه. لونینگ دوباره روی مبل نشست و ساکت شد.
میدونست خودش کسی بود که رابطهشون رو تموم کرد، ولی ته ذهنش اون اتفاق فقط یه بحث و جدل کوچیک بود که بین تمام کاپلها اتفاق میفتاد و با حرف زدن، رفع میشد.
میخواست بعد از آروم شدن سهون، دوباره باهاش حرف بزنه، اما اون آلفا به سرعت با برادرش خوابید و این اتفاق کاملا امید لونینگ رو ناامید کرد.
و چه دیواری کوتاهتر از دیوار لوهان؟
سهون دیگه نمیتونست بشینه. تمام رفتارهای بیادبانهی لونینگ با لوهان جلوی چشمهاش رژه میرفت و این اعصابش رو خطخطی میکرد.
-لوهان...
لبهاش رو با زبونش تر کرد و با صدای گرفته ادامه داد:
-لوهان خیلی سعی کرد رابطهاش رو باهات درست کنه. الان هم از دستم بابت اذیت کردنت، ناراحته و من نمیخوام این ناراحتی ادامه داشته باشه.
سرش رو به سمت لونینگ برگردوند و مستقیما به چشمهای لونینگ خیره شد.
-من به خاطر خوشحالی لوهان هر کاری میکنم، حتی اگر اون کار، کنار اومدن با کسی باشه که تمام مدت رابطهمون ازم سواستفاده کرد و جلوی همکارهای همسر آیندهام، تحقیرم کرد!
میتونست مشت شدن دستهای اون دختر رو ببینه. به هر حال نمیتونست دروغ بگه. بودنش اونجا هم به خاطر لوهان بود و مطمئنا رضایت اون دختر، کمترین ارزشی نداشت!
-نمیتونی هر چی دلت میخواد بگی و رد بشی. تو هم از من استفاده کردی!
سهون با تعجب بهش خیره موند و لونینگ ادامه داد:
-یادت رفته چرا با من وارد رابطه شدی؟ چون از نظر مادرت، من امگای مناسبی برای تو بودم. چون رایحهام مثل رایحهی لوهان، خجالت آور نبود.
از روی مبل بلند شد و به سمت سهون رفت. روبروی آلفا ایستاد و گفت:
-تو هم از من سواستفاده کردی که رضایت خانوادهات رو داشته باشی. یادت رفته؟
سهون سر تکون داد.
-حق با توعه، اما خوشحالم که خیلی زود فهمیدم تو امگای مناسب من نیستی. حالا هم دو راه داری، یا همه چیز رو تموم میکنی و مثل یه خواهر خوب، کنار لوهان میمونی. یا دیگه اجازه نمیدم لوهان پاش رو اینجا بذاره. ترجیح میدم همسرم پیش خودم بمونه و حتی سرکار نره، تا هرروز مجبور باشه کنار کسی باشه که مطمئنم قراره آزارش بده.
لونینگ لج کرد.
-مثلا اومدی رابطهمون رو درست کنی ولی بدتر داری باعث میشی ازت ناامید بشم اوه سهون...
سهون پوزخند زد.
-اوه فکر کنم یه جای حرفهام رو متوجه نشدی...
قدمی به سمت لونینگ برداشت و ادامه داد:
-اشتباه نکن. رابطهی من و تو نه، رابطهی تو و لوهان... برام مهم نیست با من چه رفتاری داری چون من قراره تمام مدت نادیدهات بگیرم. تنها چیزی که مهمه اینه که تا وقتی بزرگ بشی و سطح فهم و شعورت انقدر رشد کنه که بفهمی هرکسی توی زندگی چه جایگاهی داره، حتی شده تظاهر کنی که مشکلی با لوهان نداری، مثل یه خواهر...نقش بازی کردن رو که خوب بلدی...نه؟
لونینگ داد زد:
-تو حتی همین الان هم داری بهم توهین میکنی...
سهون ادامه داد:
-بارها سعی کردم عادی باهات حرف بزنم ولی کو گوش شنوا؟ گفتم شاید اینبار اینطوری بگم، بفهمی!
-فکر کردی چون یه آلفا هستی میتونی هر غلطی خواستی بکنی و من هم هیچی نگم؟ یا شاید هم فکر کردی با این رفتارهات میتونی من رو مجاب کنی با اون احمق...
سهون با شنیدن اون کلمه، عصبی قدمی به سمت لونینگ برداشت. امگای روبروش حق نداشت به همسرش توهین کنه. بیاختیار و ناخودآگاه دستش رو بلند کرد، اما قبل از اینکه بخواد برای زدن دختر روبروش اقدام کنه، پدر لوهان بینشون قرار گرفت.
-کافیه. هردوتون بس کنین.
نگران بود که باز هم ادامه بدن و اینبار هم سهون جلوی لونینگ از قدرتش استفاده کنه و نتونه جلوش رو بگیره. به همسرش نگاهی انداخت و امگا بدون حرف به سمت دخترش رفت. حالا که اون بحث رو دیده بود، میدونست باید چیکار کنه چون انگار اون دو نفر قرار نبود با هم کنار بیان...
دست لونینگ رو گرفت و به آرومی توی گوشش زمزمه کرد:
-بیا بشین کنار من.
روبروی مبل دو نفره ایستاد و اول لونینگ رو روی مبل نشوند و بعد خودش کنارش نشست. سهون با دیدن عقب نشینی امگا، آرومتر شد.
پدر لوهان سهون رو آروم کرد و بهش اشاره کرد روی یکی از مبلها بشینه و سهون هم قبول کرد. آلفای بزرگتر، روی یکی از مبلها نشست و گفت:
-از این لحظه، با هردوتون حرف میزنم...
رایحهی تند و تلخ قهوه تمام سالن رو برداشته بود و لونینگ میدونست این رایحه و فرومون فقط وقتی ترشح میشه که پدرش خیلی عصبانی باشه.
-از این به بعد وقتی کنار همدیگهاین، هیچ توهینی نشنوم.
به دختر خیره شد.
-حق نداری به برادر کوچیکت یا سهون توهین کنی. هر چیزی که بینتون بوده، گذشته و هر دو به یه اندازه مقصر بودین.
به سهون خیره شد.
-تیکه انداختن و با کنایه حرف زدن هم نداریم. هردوتون باید حواستون به حرف زدنتون باشه و اگر نمیتونین خودتون رو کنترل کنین، فقط با هم حرف نزنین!
سهون سر تکون داد و لونینگ چشم چرخوند. از قوانینی که پدرش گذاشته بود، به هیچ وجه راضی نبود اما فعلا خوب به نظر میرسید.
نگاهش رو بین سهون و لونینگ چرخوند و گفت:
-ما ناخودآگاه، چه خوشمون بیاد و چه نیاد، با هم یه خانوادهایم. حواستون به رفتارتون با هم باشه.
مادر لوهان به دخترش نزدیکتر شد و کنار گوشش لب زد:
-سریع قبول کن و برو. من همه چیز رو درست میکنم.
لونینگ که به حرف مادرش اعتماد داشت، سری تکون داد و به پدرش خیره شد.
-خیلی خب. قبوله. سعی میکنم رفتارم رو درست کنم.
پدر لوهان سر تکون داد و سهون هم به ناچار قبول کرد.
-من هم قبول میکنم آبونیم.
آلفا بالاخره لبخند زد.
-خوبه.
به سهون خیره شد.
-حالا هم برو دست پسرم رو بگیر بیار. شام همگی میریم بیرون. مهمون من!
سهون سر تکون داد و از جاش بلند شد. تعظیمی کرد و به سمت در ورودی رفت. سرش درد میکرد و به آغوش امگای برفیش برای بهتر شدن سردردش، نیاز داشت.
لونینگ با دیدن بیرون رفتن سهون، از جاش بلند شد و بدون هیچ حرفی، به سمت پلهها رفت.
-به نظرت همه چیز درست میشه مینهیا؟
آلفا خیره به دخترش که ازشون دور میشد، پرسید و امگا بعد از مطمئن شدن از تنها بودنشون، لب زد:
-امیدوارم ولی خیلی منتظر نباش.
پدر لوهان به امگاش خیره شد و امگا به آرومی ادامه داد:
-هردوشون لجبازن.
بلند شد و به سمت همسرش رفت.
-و صادقانه انتظار زیادیه که باهم خوب رفتار کنن. هردوشون به هم آسیب زدن. به این فکر کن که لونینگ هم همونقدر که لوهان از رابطهی سهون و خواهرش آسیب دید، داره آسیب میبینه.
آلفا خواست چیزی بگه که مینهی لب زد:
-نظرت چیه اون هدیهای که میخواستی به لونینگ بدی رو... یکم زودتر بدی؟
آلفا اخم کرد و به فکر فرو رفت. به نظرش خوب میومد.
-یعنی میگی...الان بهش بگم که قراره...
امگا حرفش رو قطع کرد.
-آره دقیقا. نیازی نیست صبر کنیم. مطمئنم اگر لونینگ بدونه میتونه مستقل بشه، اینکار رو میکنه.
مکث کرد. دودل بود که حرف دلش رو بزنه اما آلفاش هیچوقت قضاوتش نمیکرد، پس ادامه داد:
-از طرفی...لوهان...بارداره. میدونم نمیتونم براش مادر خوبی باشم، همونطور که قبلا هم نبودم، ولی اون بیشتر از هر چیزی، به یه راهنما نیاز داره. مادر سهون که... باهاشون قطع ارتباط کرده، من نمیتونم اینکار رو بکنم. شاید این موقعیت، تنها موقعیتی باشه که میتونم بهش کمک کنم.
نگاهش رو به چشمهای آلفاش داد و لب زد:
-نمیخوام از هیچکدومشون دست بکشم. اینطوری هم لونینگ به چیزی که میخواد میرسه، هم لوهان... بهتره از لونینگ بخوایم بره!
آلفا میفهمید منظور امگاش چیه و میدونست باید به دخترش این فرصت رو بده. لونینگ دختر همیشه مودب و مهربونی نبود اما یه دکتر عالی بود و این برای آلفا برای اجرا کردن نقشهی دور کردن لونینگ از لوهان، کافی بود.
لبخندی زد و دستش رو پشت کمر همسرش برد و بغلش کرد. اجازه داد سر همسرش روی سینهاش قرار بگیره و همونطور مشغول فکرکردن و سبک سنگین کردن اوضاع توی ذهنش شد.
////////////////
-وای خدای من این چقدر کوچیکه!
لوهان با ذوق و بعد از دیدن قاب عکسی که توش جای دست و پاهای یونگسو، پسر سوجین و سونگهو بود، گفت و به سوجین خیره شد.
-یعنی گریپفروت هم انقدر کوچیک میشه؟
سوجین با دیدن ذوق لوهان، خندید و گفت:
-آره. بچهها وقتی به دنیا میان همینقدر کوچولو و ظریفن.
یونگسو با فیل عروسکی طوسی رنگش به سمت لوهان دوید و کاملا نامفهموم چند کلمهای رو ادا کرد.
لوهان خوشحال به سمت پسر کوچیک برگشت و گفت:
-اگر گریپفروت اینطوری به سمتم بدوعه من از ذوق میمرم! مطمئنم!
سوجین لیوان آب پرتقال رو روی میز گذاشت و گفت:
-بیا بشین لوهان. سهون بفهمه تمام مدت سرپا بودی، از دستم ناراحت میشه.
لوهان دست یونگسویی که هنوز بی تعادل راه میرفت رو گرفت و به سمت مبلها رفت. روی یکیشون نشست و یونگسو رو کنار خودش نشوند. یونگسو بلافاصله به سمت لوهان خم شد و دستش رو روی شکمش گذاشت و هر دو امگا رو متعجب کرد.
لوهان مطمئن بود لباس اورسایزش، گردی شکمش رو میپوشونه و ممکن نیست کسی متوجه حامله بودنش بشه، اما حالا اون کوچولو شگفت زدهاش کرده بود.
-اون...حسش میکنه؟
با تعجب پرسید و سوجین هم با ترس و تعجب گفت:
-من...مطمئن نیستم، اما انگار همینطوره...
یونگسو شروع به بی معنی حرف زدن کرد و دستش رو روی شکم لوهان باز و بسته کرد و قلقلک کمرنگ روی شکمش، باعث شد لبخند بزنه.
-اون...از گریپفروت خوشش اومده.
سوجین گفت و لوهان سر بلند کرد. با نگرانی به سوجین خیره شد و پرسید:
-یونگسو...یه آلفاست...درسته؟
سوجین میتونست نگرانی رو توی چشمهای لوهان ببینه. پسرکش هنوز خیلی کوچیک بود، اما همه میدونستن اون یه آلفای غالبه که قراره جا پای پدرش بذاره.
سوجین لوهان رو درک میکرد، چون خودش هم یه روزی این نگرانی رو داشت...
اگر بچهاش امگا میشد، چی؟
بلند شد و به سمت لوهان رفت. یونگسو رو بلند کرد و روی پاهای خودش نشوند و توجهی به جیغ بلندش بابت دور شدن از گریپفروت، نکرد.
دستش رو جلو برد و دست لوهان رو توی دستش گرفت.
-نگران نباش لوهان. حتی اگر گریپفروتت امگا باشه، همه عاشقش میشن.
دستش رو زیر چونهی لوهان کشید و با لبخند ادامه داد:
-آخه کی میتونه این صورت و زیبایی رو ببینه و عاشقش نشه؟ هان؟
حرفش لبخند کوچیکی روی لبهای لوهان نشوند، اما اون لبخند خیلی دووم نداشت.
-ممکنه یونگسو... حس کرده باشه که گریپفروت چیه؟
سوجین دلش میخواست لوهان رو از اون افکار دور کنه، پس هر چیزی که دیده بود رو به زبون آورد.
-امکانش هست، اما ما نمیتونیم متوجه بشیم. ممکنه یونگسو...جفت آیندهاش رو حس کرده باشه. یا ممکنه فقط از به دنیا اومدن یه همبازی آلفا خوشحال شده باشه. میدونی که چندین ساله ممنوعیت رابطهی کاپلهای آلفا و آلفا یا امگا و امگا برداشته شده. پس لطفا ذهنت رو روی این مسئله نذار عزیزم. تا وقتی به دنیا نیاد، اصلا مشخص نمیشه که آلفاست، بتا یا امگا.
لبخند بزرگی تحویل چشمهای نگران لوهان داد.
-فقط خوش بگذرون. خودت رو برای آلفات لوس کن و کلییی غذای خوشمزه بخور و استراحت کن. باور کن اصلا اونقدری که فکر میکنی، جنسیت یا نوع نژادش مهم نیست.
لوهان نفس عمیقی کشید و سعی کرد بیشتر از اون خودش رو نگران نکنه. به هرحال سهون هم بهش گفته بود که مشکلی با امگا بودن کوچولوشون نداره.
صدای زنگ در بلند شد و هردو رو پروند. سوجین به لیوان آب پرتقال اشاره کرد و گفت:
-احتمالا سهونه. آبمیوهات رو بخور تا بیام.
لوهان لیوانش رو برداشت و یکم از مایع نارنجی رنگ و غلیظ داخلش، نوشید. حس میکرد معدهاش داره به هم میپیچه و به یه بغل خیلی طولانی نیاز داره.
-خوش گذشت هانی؟
صدای سهون توی هال پیچید. لوهان لیوانش رو روی میز گذاشت و از روی مبل بلند شد. به سمت جایی که سهون ایستاده بود، برگشت و با دیدن همسر آیندهاش و حس کردن فرومونهاش، بیاختیار آرومتر شد.
-به موقع برگشتی سهونا...
لب زد و دستهاش رو باز کرد تا به آلفاش بفهمونه دوست داره بغلش کنه. سهون به سمتش رفت و دستهاش رو دور بدن گرم امگاش حلقه کرد.
-چی شده دونه برف؟
سهون به آرومی پرسید و بوسهای روی گوش لوهان گذاشت. امگا نفس عمیقی کشید تا رایحهی آلفاش رو بهتر حس کنه و بعد از مدت کوتاهی، لب زد:
-دلم برات تنگ شده بود.
-بهش کم توجه میکنی سهونا. باید حسابی مراقب لوهان باشی. حواست هست همسرت چقدر کم غذا میخوره؟
سوجین مثل یه خواهر نگران غر زد و لیوان دوم آب پرتقال که برای سهون آماده کرده بود رو روی میز گذاشت. سهون به شوخی اخم کرد.
-نکنه نونا اذیتت کرده؟ اگر اذیتت کرده بگو انتقامت رو بگیرم!
سوجین، یونگسو رو روی پاهاش نشوند و گفت:
-بشین بعد بغلش کن. لوهان امروز خیلی سرپا بوده.
سهون از لوهان فاصله گرفت و کمکش کرد راحت روی مبل بشینه و خودش کنارش نشسست. دستش رو روی کمر لوهان کشید و پرسید:
-چرا زیاد سرپا بودی؟ مگه نگفته بودم استراحت کن هانی؟
لوهان لبهاش رو آویزون کرد و گفت:
-سعی کردم ولی اتاق یونگسو و وسایلش انقدر بامزه بود که نتونستم. ما هم برای گریپفروت اتاقش رو اینطوری درست کنیم؟
سهون بوسهی کوتاهی روی گونهی لوهان زد:
-آره عزیزم. معلومه که براش بهترین اتاق رو آماده میکنیم.
لوهان ذوق زده لبخند زد و گفت:
-وایسا برم آلبوم یونگسو رو بیارم. کلی عکس داره. ما هم باید از گریپفروت عکس بگیریم که بعدا به بقیه نشون بدیم...
لوهان بلند شد و با قدمهای سریع به سمت اتاق پسر بچه رفت و سهون رو با سوجین تنها گذاشت.
-ممنونم مراقبش بودی نونا.
سهون گفت و سوجین لب زد:
-کاری نکردم سهون. من هم از وقت گذروندن با لوهان خوشم میاد. لوهان واقعا پسر مهربون و خوش ذوقیه.
نگاهش رو به در بستهی اتاق یونگسو داد و ادامه داد:
-فقط... فکر میکنم از لحاظ روحی خیلی بهم ریختهست. باید بیشتر براش وقت بذاری و مراقبش باشی. واضحه که میترسه. ترس و اضطراب روی روند رشد بچهتون تاثیر میذاره.
سهون نفس عمیقی کشید و سر تکون داد. میدونست نگرانیهای امگاش تمومی ندارن، اما خوشحال بود که بالاخره یکیشون رو پشت سر گذاشته و حالا دیگه قرار نیست لوهان بابت رفتن به خونهی پدریش، اذیت بشه.
لوهان در اتاق رو باز کرد و ازش بیرون رفت. کنار سهون نشست و آلبوم عکسهای نوزادی یونگسو رو باز کرد و مشغول نشون دادن تک به تک اون عکسها به همسر آیندهاش شد، در حالی که تمام فکر و ذکر آلفا، مهمونی شب و برگشتن به خونهی پدر لوهان بود...
////////////////
تقهای به در خورد و لونینگ رو از فکر بیرون آورد.
-بیا داخل آپا...
گفت و منتظر ورود پدرش موند. در اتاق به آرومی باز شد و آلفا وارد اتاق شد.
-مزاحمت نیستم؟
دختر سعی کرد لبخند بزنه ولی نمیتونست.
-نه...
مرد داخل رفت و در رو پشت سرش بست. جلو رفت و پوشهی سفید رنگ توی دستش رو به سمت دخترش گرفت. امگا با تعجب پوشه رو گرفت، به پدرش خیره شد و منتظر توضیح موند. مرد که انتظار لونینگ رو دید، لب زد:
-میخواستم روز تولدت بهت بدمش ولی...خیلی تا تولدت مونده. فکر...مادرت بود. از مادرت تشکر کن.
لونینگ با کنجکاوی پوشه رو باز کرد و به برگهی اول خیره شد. با دیدنش اسمش، با چشمهای درشت شده سرش رو بلند کرد و مرد با دیدن شیشهای شدن چشمهاش، لبخند زد.
-به نظرم دیگه وقتشه برای خودت کار کنی خانم دکتر...
لونینگ با بغض از روی تخت بلند شد و به سمت پدرش رفت. دستهاش رو دور گردنش حلقه کرد و محکم بغلش کرد.
-خ...خدای من. باورم نمیشه!
لونینگ با ذوق عقب کشید و پرسید:
-فکرش رو هم نمیکردم. من واقعا ازتون ممنونم آبوجی.
مرد لبخندی به ذوق دخترش زد و گفت:
-گفتم که از مادرت تشکر کن.
لونینگ از پدرش فاصله گرفت و دوباره به برگههای توی دستش خیره شد. جلوی اسم ریاست بیمارستان بوسان، اسم خودش رو میدید و این براش باورکردنی نبود. هنوز سنش کم بود و میدونست نیاز به تجربه و راهنمایی داره، اما از طرفی این رو هم میدونست که قدرت شفابخشیش میتونه خیلی کمک حالش باشه.
میدونست پدرش داره سعی میکنه از ماجراهای اخیر دورش کنه و واقعا ازش ممنون بود. حالا حس میکرد از هیچکس ناراحت نیست و دنیا تلخ نشده. حس میکرد تمام اتفاقاتی که قبلا باعثشون بود و تمام ناراحتیهاش از بین رفته.
-نینگ نینگ... مادرو پدرها واقعا سعی میکنن بین بچههاشون فرق نذارن، اما فکر نمیکنم همهشون موفق بشن.
لبخندی پر از شرم روی لبهاش نشست.
-من عاشق هردوتونم، ولی...لوهان همیشه به حمایت بیشتری نیاز داشت و داره. اگر هربار حرف از لوهان میزنم و سعی میکنم ازش حمایت کنم، به این معنی نیست که حواسم به تو نیست. فقط برادرت بیشتر به این حمایت نیاز داره. تو همیشه روی پای خودت وایستادی و من هم تمام تلاشهات رو دیدم و به خاطر همین هم با حرف مادرت موافقت کردم.
دستش رو جلو برد و اشک روی گونهی دخترش رو پاک کرد.
-اینبار هم سربلندم کن.
لونینگ سر تکون داد و با ذوق تشکر کرد.
-بهتون قول میدم تمام تلاشم رو بکنم.
باید مادرش رو میدید و به خاطر همین به سرعت از اتاق بیرون رفت و پدرش رو توی اتاقش تنها گذاشت...
YOU ARE READING
Just A Random Omega
Fanfictionکاپل: هونهان ژانر:امگاورس. امپرگ. رمنس. انگست. اسمات نویسنده:Mahi01 روزهای آپ: جمعهها سایت آپلود: Www.exohunhanfanfiction.blogfa.com کانال تلگرام: @hunhanerafanfic @exohunhanfanfiction