بعد از گشتن کل مجتمع و خریدن یه کیف از یه برند خارجی گرون قیمت برای تولد لونینگ، سهون بالاخره رضایت داد تا برن و شام بخورن و لوهان تونست یه نفس راحت بکشه، چون حس میکرد اگر یکم دیگه بدون تجدید شارژ شکمش، به راه رفتن ادامه بده، ممکنه وسط مجتمع سرنگون بشه!
سهون یه رستوران ایتالیایی رو انتخاب کرد و لوهان خوشحال از اینکه اینبار مثل شب قبل قرار نیست غذای کمی گیرش بیاد، پشت میز، روبروی سهون نشست.
سهون میتونست ذوق لوهان رو ببینه و این خوشحالش میکرد. درسته که لوهان بابت غذا خوشحال بود، ولی سهون ترجیح میداد فکر کنه علت خوشحالی لوهان، با هم بودنشونه.
لوهان سریع یه پاستای گوجهفرنگی سفارش داد و دستهاش رو روی میز توی هم قفل کرد و نگاه سهون به دست آسیب دیدهاش که توی اون آتل کرم رنگ کوچیکتر از قبل دیده میشد، افتاد.
نگاهش رو از اون آتل که یادآور آلفای دارچینی بود، گرفت و نفس عمیقی کشید. جدا نمیدونست چرا امروز انقدر نسبت به اون آلفا حساس شده.
-از کی...دکتر کیم رو میشناسی؟
سهون با لحنی پرسید که مشتاق بودنش خیلی مشخص نشه و لوهان هم به سادگی، جواب داد:
-از دبیرستان. مینسوک هیونگ سال بالایی ما بود. بعدش هم باهم دانشگاه میرفتیم. البته هیونگ وسط دانشگاه دو سال رو مرخصی گرفت و رفت سربازی. به خاطر همین مدرک تخصصش رو دیرتر گرفت.
سهون سر تکون داد و سعی کرد سوال دیگهای نپرسه، اما در آخر، وقتی گارسون غذاها رو روی میز، روبروشون گذاشت، همونطور که چنگالش رو برمیداشت، پرسید:
-ازش خوشت میاد؟
لوهان که تازه میخواست به رشتههای دلبر پاستای نارنجی رنگ حمله کنه و دلی از عزا در بیاره، با شنیدن این حرف، چنگال به دست، سر بلند کرد و نگاه متعجبش رو به سهون داد.
سهون با دیدن اون نگاه عاقل اندر سفیه، لبهاش رو توی دهنش کشید. هیچوقت فکرش رو هم نمیکرد که لوهان بتونه اونطوری متعجب و با نگاهی که انگار داشت میگفت"چرا انقدر چرت و پرت میگی؟" بهش خیره بشه!
چنگالش رو کنار گذاشت و نفس عمیقی کشید.
-هیونگ... مینسوک هیونگ فقط دوست منه. نمیفهمم چرا تو و لونینگ نونا همش میخواین من رو به هیونگ بچسبونین!
با دلخوری گفت و لبهاش رو جمع کرد. با حرص دوباره چنگالش رو برداشت و میزان زیادی از پاستا رو توی دهنش ریخت و با اخم مشغول جویدن شد و لبخند به لب سهون آورد.
امگای روبروش با لپهای پر از غذا، اخم کرده بود و تند تند لبهای صورتیش رو تکون میداد و غذاش رو مثل یه سنجاب عصبی میجوید!
لیوان موهیتوی لوهان رو از وسط میز برداشت و اون رو نزدیک تر بهش گذاشت و لب زد:
-هی... مراقب باش توی گلوت نپره.
وقتی ریاکشنی از لوهان ندید، لبهای خشکش رو با زبونش تر کرد و ادامه داد:
-قصد ناراحت کردنت رو نداشتم. فقط یه سوال ساده بود. اگر ناراحت شدی، معذرت میخوام.
لوهان سرعت جویدن غذاش رو کم کرد و محتویات دهنش رو قورت داد. یکم از نوشیدنیش رو خورد و بعد از مکث کوتاهی، لب زد:
-مهم نیست هیونگ. میدونم منظور بدی نداشتی...
آره لوهان میدونست، ولی اینکه سهون اون رو به مینسوک میچسبوند، در حالیکه تنها آلفایی که لوهان روش کراش داشت، خودش بود، حالش رو بد و اعصابش رو خرد میکرد.
سهون کمی از پاستاش رو خورد و نگاهش رو به دست لوهان داد. اون پسر میدونست دستهاش از دستهای خواهرش کوچیکتره؟!
-میدونی دستهاش از دستهای لونینگ کوچیکتره؟
و دومین اشتباه سهون...
چطور سهون امشب انقدر دقیق دست گذاشته بود روی چیزهایی که لوهان ازشون متنفر بود..؟!
لوهان از اینکه کسی اون رو با خواهرش مقایسه کنه، متنفر بود. دستهاش رو یکم عقب کشید و نگاهش رو بهشون داد. البته...سهون درست میگفت... به هرحال عجیب هم بود. یه پسر نباید دستهای کوچولویی داشته باشه!
-ن...نمیدونستم...
به آرومی گفت و سهون لبخند زد. لوهان همه چیزش نسبت به لونینگ متفاوت بود... و سهون نمیدونست چرا این تفاوتها دارن بیشتر از قبل به چشمش میان. لوهان آرومتر از لونینگ بود. خجالتیتر بود و از چیزی که سهون دوست داشت، یعنی یه امگای زیبا و جسور، خیلی دور بود، اما باز هم فکر آلفا رو مشغول خودش میکرد...
لوهان نیم نگاهی به سهون که مشخص بود مغزش زیادی مشغوله، انداخت. میدونست سهون داره راجع به خواهرش فکر میکنه و این باعث میشد ناامیدتر از قبل بشه. نفس عمیقی کشید وبا لحنی که حس واقعیش رو لابهلاش قایم کرده بود، پرسید:
-هیونگ... برای تولد لونینگ نونا، میای خونهی ما؟
سهون از فکر بیرون اومد و نگاهش رو به لوهان داد.
-آره میام.
سهون گفت و امگا بعد از نفس عمیقی، ادامه داد:
-خوب میشه اگر مادرم ببینتت. اگر ازت خوشش بیاد، که البته مطمئنم خوشش میاد، میتونی وقت بیشتری رو با نونا بگذرونی.
به آرومی لب زد چون اصلا حوصلهی سوالهای سهون برای نزدیک شدن به خواهرش رو نداشت و ترجیح میداد خودش زودتر حرف بزنه. از دیدن نگاه درخشان سهون بعد از شنیدن اطلاعات جدید راجع به خواهرش، متنفر بود.
لوهان جدا نمیدونست چرا همیشه توی زندگی به لونینگ میباخت. البته قبلا اصلا براش مهم نبود. اینکه لونینگ نوناش جایگاهش توی خانواده، توی دانشگاه و یا بیمارستان رو بگیره و اون بشه سیاه لشکر صحنههای زندگی روزمرهی خانوادگی و کاریش، قبلا اهمیت چندانی نداشت.
اما حالا نمیتونست بیخیال بشه. نه وقتی از همون نگاه اول، از همون بار اولی که رایحهی آلفای گریپفروتی، پرههای بیینش رو قلقلک داد و همون دفعهی اولی که نگاهش به چشمهای نافذ آلفای بهشتی افتاده بود، عاشقش شده بود.
سرش پایین بود و عمیقا به خودش و خواهرش و تمام فرصتهایی که از دستشون داده بود، فکر میکرد و نمیتونست متوجه نگاه متعجب سهون بشه.
سهون از سکوت یهویی لوهان خوشش نمیومد. جدیدا متوجه شده بود که امگا گاهی که ناامید میشه، توی ذهنش خودش رو با انواع حرفهای تلخ تیربارون میکنه و سهون نمیخواست شاهد مرگ برق چشمهاش باشه.
-بجز دکتر کیم، دوست دیگهای هم داری؟
لوهان با شنیدن صدای سهون، سر بلند کرد و متوجه شد خیلی وقته دست به غذاش نزده. با چنگالش کمی از رشتهها رو برداشت و گفت:
-نه. تقریبا هیچکس. من توی مدرسه و دانشگاه محبوب نبودم و حتی...به خاطر ساکت بودنم، همیشه بچهها اذیتم میکردن. ولی از وقتی با مینسوک هیونگ آشنا شدم، اون مراقبم بود و تونستم با آرامش بیشتری درس بخونم.
یکم از پاستا رو توی دهنش گذاشت و با سر پایین افتاده به غذاش خیره شد. سهون که غذاش تموم شده بود، عقب کشید و خیره به لوهان که آروم غذاش رو میجوید، گفت:
-فکر میکردم من هم دوستت باشم...
لوهان سر بلند کرد و با چشمهای درشت شده به سهون خیره شد. سهون خودش رو دوستش میدونست؟
باید خوشحال میشد چون یه بهونه برای نزدیک شدن به سهون و وقت گذروندن باهاش داشت یا باید ناراحت میشد چون عاشق سهون بود و مطمئنا نمیخواست براش یه دوست معمولی باشه..؟
از طرفی، تعداد کیدراماهایی که دیده بود توشون دوستهای صمیمی عاشق هم میشن و باهم قرار میذارن، از دستش در رفته بود، پس تصمیم گرفت فعلا دوست سهون بمونه.
-من...من منظورم این نبود. فقط... چون آدم خستهکننده و آرومیم، معمولا آدمها نزدیکم نمیشن و...
حرفش رو نصفه رها کرد و بعد از چند ثانیه، گفت:
-فکر میکردم دوست نداری دوستم باشی...
سهون خودش رو جلو کشید.
-این چه حرفیه؟ من و تو قراره یه مدت طولانی همدیگه رو ببنیم. چطور میتونم به تو به چشم دیگهای نگاه کنم؟
لوهان لبخند زد. سهون داشت باهاش چیکار میکرد؟ امگای بیچاره حس میکرد یه دسته بادکنک هلیومی به شکمش بسته و با کمکشون وسط آسمون مشغول پرواز کردنه!
-یکم دیگه تو برادر همسرم میشی و من مطمئنا باید حواسم به دایی تولههام باشه!
و یه نفر با سوزن به جون تمام بادکنکها افتاد و کاری کرد لوهان با مغز روی زمین فرود بیاد!
لوهان واقعا حس میکرد سهون با هر حرفش، یه مشت توی صورتش میکوبه... اون هر بار بهش یه شکلات شیری میداد که یه تیکه شکلات تلخ 99 درصد وسطش قایم کرده بود و باعث میشد تلخی شدیدش، شیرینی رو از وجود لوهان بدزده.
به سختی و با لکنت لب زد:
-در...درسته...
چنگالش رو رها کرد و تمام نوشیدنیش رو سر کشید و بیمقدمه بلند شد.
-ممنون بابت غذا هیونگ.
سهون که عجلهی لوهان رو دید، بلند شد و لبخند زد.
-خواهش میکنم لوهانی. میرسونمت خونه.
لوهان دستهاش رو جلوی سهون گرفت و تکونشون داد.
-نه نه. من خ...خودم میرم. میخوام...می...میخوام یکم قدم بزنم.
دوباره داشت تیکه تیکه حرف میزد و این توجه سهون رو جلب کرد. پسر بزرگتر میز رو دور زد و روبروی لوهان ایستاد.
-حالت خوبه؟
لوهان سرش رو بلند کرد و مستقیما به چشمهای آلفا خیره شد. آلفا میتونست از چشمهاش، متوجه دلخوریش بشه؟
-خوبم.
کوتاه گفت و تعظیم کرد.
-فردا توی جشن میبینمت هیونگ.
سهون متعجب از عجلهی امگا فقط آروم سر تکون داد و لوهان کولهاش و بگ کاغذی پیراهنش که هنوز هم رایحهی دارچین ازش بلند میشد رو برداشت و از سهون فاصله گرفت و سهون احمق نبود که نفهمه اون پسر داره ازش فاصله میگیره.
سریع کیف و موبایلش رو برداشت و پشت سرش بیرون رفت. لوهان بدون اینکه سوار تاکسی بشه یا به سمت ایستگاه اتوبوس بره، شروع کرد به راه رفتن. دلش میخواست گریه کنه، اما نمیدونست دقیقا باید برای چی گریه کنه..!
چرا بدنش انقدر عجیب شده بود؟ واقعا چطوری اون آلفای لعنتی یه همچین تاثیری روش گذاشته بود؟
بینیش رو بالا کشید و به راهش ادامه داد. دلش میخواست یه کاری بکنه که آروم بشه، ولی نمیدونست چیکار کنه. لوهان نه دوستی داشت که باهاش حرف بزنه و نه میتونست دوباره مزاحم مینسوک بشه.
تنها راهی که داشت، رفتن به کارائوکه بود.
راهش رو به سمت کارائوکهی همیشگی کج کرد و تقریبا بیست دقیقه راه رفت تا بهش برسه.
-سلام آجوما!
به محض رسیدن به کارائوکه، خانم "ها" رو دید و زن مسن، با دیدن مشتری همیشگی، لبخند زد.
-سلام پسرم. چطوری؟
دروغ گفت:
-خوبم.
زن سر تکون داد و گفت:
-اتاقی که همیشه میری، خالیه. برو پسرم.
لوهان تعظیم کرد و به سمت راهرو رفت. وارد اتاق شد و وسایلش رو روی یکی از مبلهای کنارش گذاشت. میکروفون رو برداشت و یه آهنگ غمگین انتخاب کرد. اینطوری یه دلیل قانع کننده برای اشک ریختن داشت...نه؟
///////////////////////////
با دیدن لوهان که وارد کارائوکه شد، بیش از حد تعجب کرد. یعنی اینهمه عجلهی لوهان برای رفتن به کارائوکه بود؟
با خودش فکر کرد که حتما یه نفر اونجا منتظر امگاست و اینهمه عجلهی لوهان، به خاطر قرارش بوده.
ماشین رو کناری پارک کرد و سعی کرد به خودش بقبولونه که اینکارش فقط از سر نگرانیه و نه حس کنجکاوی!
از ماشین بیرون رفت و به سمت کارائوکه رفت. در رو باز کرد، ولی هیچکس پشت صندوق نبود.
از بافتنی رها شده روی کانتر، فهمید احتمالا زن صاحب اونجا، فقط برای چند لحظه رفته و برمیگرده، ولی چیزی که شنید، باعث شد بیشتر از اون منتظر نمونه...
به سمت راهرو رفت و روبروی اتاقی که درش یکم باز مونده بود، ایستاد. باورش نمیشد...صدایی که میشنید، واقعا صدای لوهان بود؟!
لوهان مشغول خوندن یه آهنگ بالاد قدیمی بود که سهون خوب میشناختش. البته اصلا حواسش به لیریک آهنگ و دردناک و غمگین بودنش، نبود. تمام چیزی که توی ذهنش بود، این بود که لوهان چقدر خوب میخونه و چرا تاحالا به این استعدادش اشاره نکرده..؟
برای چند دقیقه همونطور روبروی در اتاق خشک شده بود و نمیتونست تکون بخوره. حس میکرد امگا یه بلندگو دستش گرفته که قابلیت رنگی کردن آواها رو داره و سهون میتونست متوجه صورتی بودن تمام اون کلماتی که از حنجرهی لوهان بیرون میومدن، بشه.
سهون بعد از اینکه آهنگ خوندن لوهان تموم شد، به خودش اومد و تمام قدمهای اومده رو، برگشت و به ماشینش پناه برد. حس میکرد اشتباه بزرگی مرتکب شده و باید از لوهان بابت یواشکی گوش دادن به صدای بهشتیش، معذرتخواهی کنه!
یعنی لونینگ میدونست صدای برادرش قابلیت ذوب کردن گوش آدمها رو داره؟
ماشین رو روشن کرد و به سمت خونه رفت. میترسید بیشتر از اون اونجا بمونه و بره با لوهان برای خوندن آهنگهای بعدی، همکاری کنه!
////////////////////////
تولد لونینگ در یک کلمه...کسل کننده بود!
سهون هیچ علاقهای به اون فضای مسخره که پر شده بود با دوستهای افادهای لونینگ، نداشت. سهون حس میکرد جدا دلش میخواد از دست همهشون فرار کنه و به ماشینش پناه ببره. تنها خوبی که این مهمونی داشت، این بود که توی حیاط برگزار شده بود و فضای باز اجازه نمیداد با نفس کشیدن بین اونهمه امگا با فرومونهای قر و قاطی، قدرت بویاییش رو از دست بده.
هیچکسی رو بین اون جمعیت نمیشناخت و حتی از وقتی اومده بود، لوهان رو هم ندیده بود و متوجه شده بود که امگای فراری از جمعیت، توی خونهست.
کمی از مشروبش رو نوشید و از چند متری، به لونینگ که توی لباس مشکی بلندش، به معنای واقعی میدرخشید، خیره شد. دوست دخترش خوشگل بود و سهون گاهی بابت انتخابش به خودش میبالید.
-شما باید اوه سهون باشید.
سهون با شنیدن صدای مردونهای، به سمت راستش نگاه کرد و تونست پدر لونینگ رو ببینه. گلس مشروب رو به دست چپش داد و با پدر لونینگ دست داد.
-همینطوره آقای لو. از آشناییتون خوشبختم.
مرد لبخند زد و گفت:
-من هم همینطور جناب اوه.
نگاهش رو به اطراف داد و گفت:
-اینجور مهمونیها معمولا برای من خستهکنندهست. ترجیح میدم توی آرامش بشینم و مشروبم رو بخورم.
سهون نمیدونست اون مرد میخواد به چی برسه، اما همراهیش کرد.
-اوه. من هم همینطور.
پدر لونینگ لبخند زد.
-پس نظرتون چیه داخل باهم گپ بزنیم؟
سهون لبخند زد.
-من که موافقم، ولی اجازه بدید اول به لونینگ خبر بدم.
مرد سر تکون داد و آلفا بعد از گذاشتن گلس مشروب روی میز، به سمت دوست دخترش که بین کلی دختر دیگه مشغول رقصیدن بود، رفت. دستش رو روی کمر دختر گذاشت و کنار گوشش زمزمهوار گفت:
-پدرت دعوتم کرده داخل که با هم حرف بزنیم.
لونینگ لبخند زد. میدونست پدرش از جمعیت خسته شده، پس خیلی ساده گفت:
-برو. من با دوستهام میمونم.
سهون سر تکون داد و از جمعیت فاصله گرفت. به سمت پدر لوهان رفت و مرد با فهمیدن اینکه لونینگ هم موافقت کرده، به سمت خونه راه افتاد.
سهون پشت سر مرد قدم برمیداشت و تمام سعیش رو میکرد تا کنجکاوی خودش رو پنهان کنه و یوقت فرومونهاش لو ندن که چقدر دلش میخواد به داخل اون خونه، و مخصوصا اتاق دوست دخترش سرک بکشه.
پدر لوهان اول وارد خونه شد و بعد سهون.
-بفرمایین بشینین آقای اوه.
سهون تشکر کرد و گفت:
-لطفا سهون صدام کنین آبونیم.
مرد با شنیدن نحوهی خطاب شدنش، نیشخندی زد. مثل اینکه اون آلفا برای داشتن دخترش زیادی عجول بود!
بطری مشروب گرون قیمتی از بین مشروبهای کنار ستون کانتر برداشت و به سمت سهون رفت. روبروی سهون نشست و دوتا گلس رو با مشروب پر کرد.
سهون محترمانه گلس رو از دست مرد گرفت و کمی ازش نوشید.
-واو. انتخابتون فوقالعادهست آبونیم.
پدر لوهان لبخند زد.
-من همیشه مشروبهای باکیفیتی میخرم. اگر خواستی میتونم یکی از دوستهام رو بهت معرفی کنم. شرابهای فرانسوی فوقالعادهای وارد میکنه.
سهون تشکر کرد.
-حتما مزاحمتون میشم.
صدای موبایل پدر لوهان بلند شد و مرد عذرخواهی کرد.
-چند دقیقه باید منتظر بمونی مرد جوون.
سهون سر تکون داد و آلفا ازش دور شد و سهون فرصت کرد بخش کوچیکی از کنجکاویش رو با نگاه کردن به اطراف برطرف کنه.
اما نتونست خیلی سر جاش ثابت بشینه.
از دور هم میتونست کنسولی که روش کلی عکس چیده شده بود رو ببینه و این کنجکاوترش میکرد. مطمئنا کلی عکس از لونینگ اونجا بود. نه؟
گلس مشروب رو روی میز گذاشت و بلند شد. به سمت آینه کنسول فندقی رنگ قدم برداشت و به عکسهای روی کنسول خیره شد. حتی عکس عروسی مادر و پدر دوست دخترش هم روی اون کنسول بود.
سهون با دیدن عکسهای نوجوونی لونینگ شوکه شد. میدونست دوست دخترش زیباست، اما دختر توی اون عکسها با چشمهای عسلی و پوستی به مراتب سفیدتر از پوست لونینگ و موهای طلایی، بیش از حد زیبا بود. سهون فکر میکرد اون آدم توی عکس، مستقیما از بهشت روی زمین فرود اومده.
پررویی کرد و قاب رو توی دستش گرفت و به صورت زیبای لونینگ خیره شد. چرا نمیدونست دوست دخترش انقدر زیباست؟
-فکر میکردم عکسها توجهت رو جلب کنه!
صدای پدر لونینگ توی خونه پیچید و سهون رو دستپاچه کرد. سهون قاب رو روی میز برگردوند و گفت:
-متاسفم. فقط...از دور چشمم رو گرفتن.
مرد جلو اومد و قاب رو توی دستش گرفت.
-خیلی زیباست...مگه نه؟ واقعا برای داشتن همچین فرزندی به خودم میبالم...
سهون سر تکون داد. به هرحال لونینگ از هر جهت یه دختر فوقالعاده بود...
-چشمهاش هنوز هم همینطوریه. همیشه بهش میگم اون عینک رو بندازه دور و چشمهاش رو لیزیک کنه، ولی حرفم رو گوش نمیده. واقعا حیف نیست همچین چشمهایی رو زیر عینک قایم میکنه؟
سهون گیج شد...لونینگ که عینک نمیزد!
اخم کرد. مغزش داشت تازه عکس توی دست پدر لونینگ رو تجزیه میکرد و یه نگاه دیگه کافی بود تا متوجه بشه امگای توی عکس...در اصل برادر دوست دخترشه!
-لو...لوهان؟
با چشمهای درشت شده و متعجب پرسید و مرد سر تکون داد.
-واو...بهم نگو که متوجه نشده بودی این لوهانه. تفاوت لوهان و لونینگ خیلی واضحه.
مرد با پوزخند گفت و سهون با تعجب لب زد:
-نه واقعا... متوجه نشده بودم. یعنی...واقعا به چشمهاش...دقت نکرده بودم.
مرد شونه بالا انداخت.
-حق داری. به خاطر همین میگم عینک رو بذاره کنار.
سهون هنوز به عکس توی دست مرد خیره بود. چطور متوجه زیبایی لوهان نشده بود؟ واقعا لوهان این چشمها رو زیر چتریهای فر و عینکش پنهان میکرد؟ اما...چرا؟
-بهت گفتم گرسنهات میشه هیونگ! گوش ندادی بهم.
صدای لوهان توی هال پیچید و سهون به سمت راستش، جایی که پلهها قرار داشتن، برگشت و تونست پسری پوشیده شده توی پیراهن سفید و شلوار مشکی رو ببینه که داشت ازشون پایین میومد.
پسر موهای کاراملی رنگش رو صاف کرده بود و اینبار خبری از اون عینک نبود و سهون حس کرد زیاد مشروب خورده و حالا توهم زده و داره امگای توی عکس رو روبروی خودش میبینه...
اما سهون مطمئن بود فقط چند جرعه از مشروبی که خورده، نمیتونه مستش کنه.
برای چند لحظه حس کرد آدم روبروش رو نمیشناسه. پسری که با چهرهی شوکه بهش نگاه میکرد و روبروی پلهها خشک شده بود، به چشم سهون به اندازهای زیبا بود که آلفا رو به سکسکه بندازه!
-من هم فکر نمیکردم قراره حرف زدنمون انقدر طول بکشه!
صدای شخص دیگهای توی هال پیچید و بعد سهون تونست مینسوک رو پشت سر لوهان ببینه و این باعث شد سکسکهاش درجا بند بیاد!
مینسوک و لوهان...با هم بودن؟
اون هم وقتی لوهان جوری زیبا شده بود که میتونست توی چند ثانیه نفس سهون رو ببره؟
-بالاخره حرف زدنتون تموم شد پسرها؟ بیاین پیش ما. من و سهون داشتیم مشروب جدیدی که خریدم رو امتحان میکردیم.
لوهان با شنیدن حرف پدرش، نگاهش رو از صورت ناراحت و عصبانی سهون گرفت و گفت:
-من... نمیدونستم هیونگ اینجاست، وگرنه زودتر میومدم.
با خجالت به سمت پدرش رفت. نمیتونست نگاهش رو به چشمهای سهون بده. حس میکرد اون آلفا داره با چشمهاش به سمتش آتیش پرت میکنه، ولی نمیدونست دقیقا دلیل این نگاه سهون چیه.
در اصل سهون داشت با چشمهاش آتیش پرت میکرد، ولی هدفش لوهان نبود!
و مینسوک به خوبی با دیدن نگاه سهون متوجه این موضوع شد...
مثل اینکه حدسش راجع به یکطرفه نبودن احساسات لوهان، کاملا درست بود. مطمئنا این حرکات و رفتار سهون، نمیتونست دلیل دیگهای بجز علاقه داشته باشه.
دستش رو توی جیبهای کت و شلوار مشکیش که ناخواسته با کت و شلوار سهون ست شده بود، فرو برد و با لبخند به سمت لوهان رفت. کنارش روی مبل دو نفره نشست و سهون فهمید مجبوره روبروشون بشینه.
پدر لوهان دو گلس جدید رو پر کرد و روبروی پسرها گذاشت.
لوهان که به خاطر گرسنگی مینسوک پایین اومده بود، گفت:
-من میرم یه چیزی بیارم کنارش بخوریم.
پدرش بلافاصله گفت:
-صبر کن من میارم پسرم.
لوهان بلند شد
-پس باهم... بریم؟
پدر لوهان که از اول هم متوجه تنش بین سهون و مینسوک شده بود، گفت:
-بریم عزیزم.
و پشت لوهان به سمت آشپزخونه رفت و اون دو آلفا رو تنها گذاشت. اگر ازش میپرسیدن که کدومشون رو ترجیح میده، صد در صد میگفت مینسوک. اون پسر مهربون، فهمیده و با حیا بود و همیشه مراقب پسرش بود.
اما سهون، احمق و خودخواه بود و به خاطر ژن آلفای غالبی که داشت، برای انتخاب کردن شریک زندگیش، از عقلش راهنمایی میگرفت و به خاطر همین هم به مشکل خورده بود.
-فکر نمیکردم اینجا ببینمت.
سهون گفت و مینسوک لبخند زد. نمیخواست به اون پسر ببازه.
-اوه واقعا؟
سهون سر تکون داد و مینسوک یکم از مشروبش رو چشید.
-لوهان خودش زنگ زد و دعوتم کرد. مطمئنا نمیتونستم رد کنم.
سهون تونست متوجه تاکید مینسوک روی "خودش زنگ زد" و "دعوتم کرد" بشه. میتونست حس کنه غرورش داره له میشه! درسته که اون هم دوست پسر صاحب مجلس بود، اما به هرحال نمیتونست اینجا از این منفعت استفاده کنه چون بحث سر لوهان بود، نه لونینگ!
سهون دهن باز کرد تا چیزی بگه اما هیچی به ذهنش نرسید. باید چی میگفت؟
جرقهای توی ذهنش شکل گرفت.
-آره یادم اومد. دیشب که باهم شام بیرون بودیم، بهم گفت!
لوهان حتی اسم مینسوک هم جلوی سهون نیاورده بود، پس سهون دروغ گفت و تونست ببینه که چشمهای همیشه مهربون آلفای روبروش، رنگ حسادت گرفتن. به نظر مینسوک اون آلفای احمق که مدام امگای دوست داشتنیش رو اذیت میکرد، حق نداشت اینطوری امیدوارش کنه.
نیم نگاهی به آشپزخونه انداخت و تونست ببینه که لوهان با خنده و همونطور که داره فینگرفودها رو توی سینی میچینه، به پدرش گوش میده و حواسش به اونها نیست.
خودش رو جلو کشید و آرنجش رو به زانوش تکیه داد.
-میخوایش؟
مستقیما پرسید و سهون اخم کرد. میخواستش؟ معلومه که نه! اون لونینگ رو داشت! هر چقدر هم لوهان مهربون، دوستداشتنی و زیبا به نظر میرسید...مگه میتونست یهو بزنه زیر همه چیز و بگه به برادر دوست دخترش تمایل داره؟
مینسوک با دیدن عوض شدن رنگ نگاه سهون، متوجه کشمکش درونیش شد. این حالتهای سهون، آلفا رو عصبانی میکرد. انقدر که تمام ادبش رو توی جیبش بذاره و لب بزنه:
-اگر نمیخوایش، دهنت رو ببند و اون نگاههای لعنتیت رو از روش بردار. من هم به موقعش میتونم جلوت وایستم. پس کاری نکن که انجامش بدم. اوکی..؟
YOU ARE READING
Just A Random Omega
Fanfictionکاپل: هونهان ژانر:امگاورس. امپرگ. رمنس. انگست. اسمات نویسنده:Mahi01 روزهای آپ: جمعهها سایت آپلود: Www.exohunhanfanfiction.blogfa.com کانال تلگرام: @hunhanerafanfic @exohunhanfanfiction