قسمت دوازدهم

148 22 7
                                    

قسمت دوازدهم

وارد خونه شد و به سمت هال رفت. نمیخواست با مادرش روبرو بشه. به اندازه‌ای کنار لوهان بود که رایحه‌اش رو گرفته بود و با هر نفس عمیق، به خاطر حس کردن اون رایحه‌ی برفی، لبخند میزد. البته خودش هم میدونست باید سریع دوش بگیره. اصلا دلش نمیخواست مادرش به این زودی متوجه اتفاق‌هایی که افتاده، بشه.

با قدم‌های آروم به سمت راهرو رفت و روبروی اتاقش ایستاد. دستش رو روی دستگیره‌ی در گذاشت و بازش کرد و واردش شد. میخواست سریع لباس‌هاش رو در بیاره و دوش بگیره که به محض در آوردن کتش، با حس کردن رایحه‌ای آشنا، متوجه حضور شخص دوم توی اتاقش شد. با تعجب سر بلند کرد و تونست مادرش رو ببینه!

زن با دست‌هایی که روبروی سینه‌اش توی هم قفل شده بودن و با اخم‌هایی توی هم، بهش خیره شده بود و سهون میتونست تلخ شدن لحظه‌ای فرومون‌هاش رو حس کنه.

-او...اوما..؟

لب زد و زن انگار که سهون، دکمه‌ی انفجارش رو دستکاری کرده باشه، منفجر شد.

-تو چه غلطی کردییی سهونننننن؟

با عصبانیت به سمت آلفای قدبلند رفت. نگاهش رو روی وضعیت بهم ریخته‌اش چرخوند و با حس رایحه‌ی جدید، بیشتر از قبل اخم کرد.

سهون خشک شده بود و نمیتونست چیزی بگه. نمیدونست باید چطوری و از کجا شروع کنه و مادرش اصلا آدم صبوری نبود.

-رفتی با برادر امگات خوابیدی؟ با پسری که قراره از این به بعد هر روز ببینیش؟ چطور میتونی یه همچین اشتباهی بکنی؟

سهون گیج از موقعیت پیش اومده، قبل از هر چیزی، لب زد:

-شما...از کجا...

زن با فریاد بلندی، حرفش رو قطع کرد:

-میدونی لونینگ با چه حالی بهم زنگ زده بود؟ میدونی چطوری گریه میکرد؟

سهون شوکه قدمی به عقب برداشت و ابروهاش رو توی هم کشید. لونینگ با مادرش تماس گرفته بود؟ اون دختر چطور انقدر پررو بود که با وجود حرف‌هایی که توی حیاط بیمارستان زده بودن، جرئت کرده بود و به مادرش زنگ زده بود؟

-لونینگ؟ اون...

-آره. اون دیدتتون. دیده که با برادرش خوابیدی. واقعا چطور یه همچین اشتباهی کردی سهون؟ چطور تونستی؟ لونینگ هزاربرابر از اون پسر احمق منزوی بهتره. تو...

نگاهش رو بین چشم‌های شوکه‌ی سهون چرخوند و ادامه داد:

-واقعا...خیلی بی‌لیاقتی..!

شوکه، ناراحت و عصبانی بود. از دست مادرش که انقدر راحت و بدون دونستن حقیقت، قضاوتش میکرد و به خودش اجازه میداد لوهانش رو این‌طوری توصیف کنه و از دست لونینگ که به مادرش زنگ زده بود.

Just A Random Omega Where stories live. Discover now